جهان ممكن بدون وجود (واجب) محال است

  در جلسه‏ى گذشته، بحث درباره‏ى اثبات وجود خداوند بود. بعد از اثبات وجود خدا مسئله‏ى توحيد و يگانگى خداوند متعال قرار دارد. يعنى اثبات اين كه خدايى كه براى جهان است خداى يگانه است. ما دو خدا نمى‏توانيم داشته باشيم و عالَمِ واقعيّت متحمّل دو خدا نمى‏شود. پس دو مسئله است: يكى اعتقاد و راه يافتن بر وجود خدا و دوم اين كه خدا يكى است و يكتاست و شريك و مثل و مانند ندارد. «وَحْدَهُ لا شَريك له» و يا ذكرى را كه هميشه مى‏گوئيم «لا اِلهَ اِلّا اَللَّه» اله فقط «اللَّه» است و غير «اللَّه»، در رديف و در هم سلك او نمى‏تواند تحّق پيدا كند. يعنى خدا در خدايى خود يكتاست و شبيه و ممائل و مشابه ندارد. معمولاً مى‏گويند ما بحث توحيد انجام مى‏دهيم؛ اين تعبير، تعبير مسامحه است. پس ما در دو بخش بحث خواهيم كرد يكى در اصل وجود خدا و ديگرى در اين كه خدا يكتاست و شبيه و شريك براى خود ندارد. پس بخش اوّل را مى‏گويند «اثبات وجود خدا» و بخش دوّم را مى‏گويند «توحيد». در مورد بخش اوّل يعنى براى اثبات وجود خدا؛ علماى علم كلام، علم حديث، فيلسوفان و حكيمان، دلايل، حجّت و برهان فراوان دارند كه خدا موجود است و واقعيّت دارد و اثبات كرده‏اند كه براى كلّ جهان هستى پديد آورنده و مدبّر و مباشر هست. امّا آن چه در جلسه‏ى گذشته بحث كرديم اين بود كه قرآن مجيد براى اصل وجود خدا، دليل و برهان نمى‏آورد زيرا قرآن مدّعى است كه اصل «وجود خدا» امر «بديهى» است و محتاج به دليل و برهان نمى‏باشد. بديهى يعنى واضح و روشن؛ يعنى هر انسان عاقل و متعارف و هر انسانى كه داراى ادراك معمولى باشد؛ اگر دقّت كند باور مى‏دارد بر اين كه براى كلّ جهان، خدايى است و اين جهان سر خود و خودبه خود پديد نيامده است. اين «سر خود» را «تصادف» مى‏گويند. اين جهان از راه تصادف به وجود نيامده است. بلكه علّت و مبدأ و پديد آوردنده‏اى دارد. من آيه‏اى را از قول انبياء خواندم كه معتقد بودند؛ وجود خدا اثبات نمى‏خواهد بلكه اعتقاد به وجود خدا يك امر بديهى است. و الآن توضيح خواهم داد كه انسان با تذكّر و توجّه، متوجّه وجود خدا مي شود.

 آيه ‏هاى 9 و 10 سوره‏ ى ابراهيم كه در جلسه‏ى گذشته قرائت شد؛ اين را بيان مى‏كرد كه جمعى و عدّه‏اى منكر وجود خدا هستند و اين سابقه‏ى تاريخى طولانى و مفصّل دارد. انكار وجود خدا مطلب تازه‏اى نيست كه در زمان ما كمونيست‏ها و يا ماركسيست‏ها آن را مطرح كرده باشند، بلكه آن گونه كه قرآن متذكّر مى‏شود از زمان حضرت نوح(ع) بوده است. آيه‏ى 9 از سوره‏ى ابراهيم اين چنين مى‏گويد «آيا اخبار پيشينيان شما مانند قوم نوح و عاد و ثمود به شما نرسيده است و شما تاريخ آن‏ها را نمى‏دانيد ولى خداوند مى‏داند. جمعى در ميان اين ملّت‏ها بودند كه وجود خدا را انكار مى‏كردند و ما براى اين منكران، انبياء را با بيّنات و دلايل واضح فرستاديم ولى اين منكران خدا دست در دهان انبياء مى‏گذاشتند و مى‏گفتند شما حرف نزنيدو دم فرو بنديد؛ زيرا خدايى در كار نيست. انبياء بيّنه‏هاى روشن و حجّت‏هاى واضح مى‏آوردند؛ ولى منكران خدا براى ردّ خدا هيچ حجّت و دليل نداشتند؛ فقط متوسّل مى‏شدند بر اين كه جلوى نغمه‏هاى انبياء را بگيرند و بدون دليل و مقدّمه مى‏گفتند: آن‏چه را كه شما براى آن مطلب؛ يعنى دعوت به سوى خدا فرستاده شده‏ايد؛ ما قبول نداريم و ما اصل وجود خدا را كافر و منكريم. پس انبياء مدّعى وجود خدا بودند و شواهد روشن براى خدا از راه آثار مى‏آوردند. لكن مشركان دست بر دهان انبياء مى‏گذاشتند و مى‏گفتند نغمه بر نياوريد. ملاحظه مى‏كنيد كه سابقه‏ى انكار وجود خدا در تاريخ بشر طولانى است و انبياء هم براى شكستن اين سدّ آمدند و اين نغمه را سرودند: «قَالَتْ رُسُلُهُمْ اَفى اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماوَاتِ و الْأرْضِ» آيا در وجود خدا شكّ است؟ آن خدايى كه آسمان و زمين را ايجاد كرده است. يعنى جاى هيچ شكّ و ترديدى نيست. اين استفهام، استفهام انكارى است يعنى در وجود خدا جاى شكّ و ترديدى نيست؛ زيرا يك امر بديهى است. بديهى در مقابل نظرى است. بديهى مطلبى است كه اگر انسان به آن توجّه كند به محض توجّه آن را مى‏فهمد و باور مى‏كند. هر چيزى كه به محض توجّه و به محض تنبّه بر انسان معلوم شود؛ آن مطلب را »بديهى» گويند. يعنى اگر ما طرف را آگاه نماييم، به محض اين كه آگاه شد هم مى‏فهمد و هم باور مى‏كند. الآن من به شما بگويم اين جا مسجد است؛ بلافاصله شما متوجّه مى‏شويد كه اين جا مسجد است و هم باور مى‏كنيد و ديگر از من دليل نمى‏خواهيد. البتّه ممكن است كه شما از مسئله غافل باشيد ولى وقتى كه يادآورى كردم، شما قبول خواهيد كرد. پس بديهى آن است كه انسان به محض توجّه تذكّر، آن را قبول مى‏كند و جاى بحث و استدلال و اثبات و انكار نيست؛ اين را امر بديهى گويند، بديهيّات از اصطلاحات علم منطق شمرده شده است. مبصرات (ديدنى‏ها) و مسموعات (شنيدنى‏ها) و به طور كلى ادراكات حواس پنج گانه از بديهيّات است. بديهيّات فراوانند. مثلاً ما هوا را به شش مى‏فرستيم، بعد از اين كه من شما را به اين نكته توجّه دادم آيا شما شكّ مى‏كنيد؟ بلكه يقين داريد كه همه‏ى انسان‏ها تنفّس مى‏كنند. زيرا تنفّس يك امر بديهى است. يكى از بديهيّات هم در اين جهان هستى در بيان انبياء وجود خداوند است. انبياء معتقدند كه خدا امر بديهى است. پى بردن به اصل وجود خدا نه دليل مى‏خواهد و نه برهان مى‏خواهد. انبياء مى‏گويند: »اَفى اللَّهِ شَكٌّ» آيا در وجود خدا شكّ داريد؟ اگر خدا نباشد؛ پس ما چه كاره‏ايم. من، شما، آسمان، دريا، كره‏ى زمين و بقيّه مراكز اين كرات و خورشيد، همه‏ى اين‏ها شاهد هستند بر اين كه خدا موجود است. چرا شاهد هستند؟ زيرا همه‏ى اين‏ها نبودند؛ بعد موجود شدند. فقط كافى است كه عقل بر اين مطلب توجّه كند. پس اشياء تك تك نبودند؛ بعد موجود شدند. آيا عدم و نيستى مى‏تواند خودش را به وجود آورد؟ بديهى است كه اين محال است. هيچ عدمى خودش را هستى نمى‏بخشد. زيرا نيستى هستى را مى‏راند و از خود دور مى‏كند و هستى هم نيستى را از خود دور مى‏كند. پس هستى و نيستى با هم متناقض و در دو نقطه‏ى مقابل هم هستند. اگر براى يكى، هستى باشد نيستى آن رفته است و اگر نيستى آن باشد هستى آن از ميان رفته است؛ پس هستى با نيستى نمى‏سازد.

 اين همه اشياء كه «نيست» بوده‏اند و بعداً «هست» شده‏اند؛ آيا نيستى اين‏ها، اين‏ها را به هستى آورده است؟ اين كه محال است و اجتماع نقيضين است. اين تأثير نقيض در نقيض است و كاملاً بديهى است كه نيست؛ نيست را هست نمى‏كند، پس يك هست ديگر و يك واقعيّت ديگر بايد باشد تا آن واقعيّت اين نيستى‏ها را هستى ببخشد.

 من و شما و ديگران هستى را نداشتند. همه‏ى ما نيست بوديم. اين نيستى‏ها را چه كسى هستى بخشيده است؟ آيا خود نيست، نيستى را هستى بخشيده است؟ اين كه محال است، زيرا عقل مى‏گويد اين غيرممكن و محال است؛ پس يك هستىِ مستقلّ هست كه غير از هستىِ من و شما و ديگران است  و آن هستىِ بى‏قيد و شرط اين نيستى‏ها را هستى بخشيده‏است؟ حالا ممكن است كسى بگويد هستى مرا پدر و مادرم به من بخشيده است؛ ولى اگر دقّت كنيم پدر و مادر هم نيست بوده‏اند و ما هر چه پيش برويم نيستى است. پس بايد هستى اى را پيدا كرد كه اين »هست» در خودش اثرى از نيستى نداشته باشد؛ يعنى سابقه‏ى نيستى نداشته باشد تا در هستى خود مستقرّ و ثابت باشد و آن هستى ثابت اين نيستى‏ها را يا باواسطه و يا بى‏واسطه هستى ببخشد. ما آن واقعيّت مطلق و آن حق مطلق را «خدا» مى‏گوييم. تمام اين جهان يك هست بدون نيستى را مى‏طلبد و با زبان حال مى‏سرايد و مى‏گويد كه ما همه نيست بوديم؛ بعدهست شديم. پس بايد هستى مطلق و هستى بدون نيستى باشد؛ واقعيّتى كه لا واقعيّت را نپذيرد.

 اين چنين واقعيّت و اين چنين علّتى پديد آورنده‏ى بقيّه‏ى اشياست. آيا مطلب اين طور نيست «اَفى اللَّهِ شَكٌّ» آيا در وجود خداوند و در وجود حقِّ مطلق و در وجودِ واقعيّتِ مطلق ودر وجودِ عينيّت مطلق ترديد هست؟ اگر ترديد است پس  اين هستى‏ها از كجا پيدا شده‏اند؟ اين‏ها كه نيست بودند. آيا نيستى اين‏ها، اين‏ها را هستى بخشيده است؟ اين كه بطلان است زيرا نيستى، هستى نمى‏بخشد. پس ما كه سابقه‏ى نيستى داريم، بايد هست مطلق باشد كه آن نيستى‏ها را هستى ببخشد و با اين بيان ساده و مختصر كه قرآن به ما مى‏آموزد انسان پى مى‏برد كه براى همه‏ى هستى‏هاى بعد از نيستى مبدئى و پديدآورنده‏اى لازم است و نام او در زبان عربى «اللَّه» و در لفظ فارسى «خداوند» است.

 اين اسمى است كه انبياء ناميده‏اند و لكن آن ذات مقدّس، همان واقعيّت هستى، عينيّت هستى، هستى ازلى، هستى ابدى، هستى‏اى كه سابقه‏ى نيستى ندارد؛ همان واقعيّت مطلق است. آن واقعيّت مطلق است كه اين واقعيّت‏هاى محدود را اعطاء مى‏كند و جلوه و بروز مى‏دهد؛ بر اين‏ها هستى مى‏بخشد؛ و اين‏ها را پديد مى‏آورد؛ لكن همه‏ى اين‏ها، متكّى بر آن هستى مطلق هستند. پس اصل وجود خدا هيچ گاه عدم و نيستى بر نمى‏دارد. زيرا اگر عدم بردارد بايد آن هم يك علّت ديگر بخواهد و محتاج به يك مبدأ ديگر باشد. در آن صورت باز كار ناقص مى‏ماند؛ باز جاى سؤال است و اين سؤال هم چنان غير متناهى مى‏شود و براى انسان اين عقده حل نمى‏شود؛ الّا اين كه انسان معتقد شود بر اين كه واقعيّت مطلق در اين عالم حاكم و حكم فرماست و اين را عقل فطرى به ما مى‏آموزد و قرآن هم به نحوى با اين سؤال عقل ما را بيدار مى‏كند تا ما متوجّه باشيم، همين كه متوجّه شديم باور مى‏كنيم كه براى اين جهان صاحب و آفريدگار و خداوندى است. خود قرآن نقل مى‏كند كه حضرت ابراهيم در پيش خود قبل از نبوّت‏اش همين راه را پيموده است. مادر حضرت ابراهيم از ترس نمرود او را در بيابان، در داخل يك غار، بزرگ كرده بود. وقتى كه به سن دوازده سالگى رسيد؛ به سوى شهر و داخل جامعه آمد؛ ديد كه درشهر غوغا و ولوله است. عدّه‏اى به هنگام درخشيدن ستاره‏ى زهره به سجده و ركوع مى‏افتند. دعا مى‏كنند، عدّه‏اى وقتى كه ماه را مى‏بينند او را مى‏پرستند، عدّه‏اى خورشيد را مى‏پرستند. ابراهيم نوجوان، كه هنوز به نبوّت مبعوث نشده بود از راه فطرتِ عقل خودش متحيّر مى‏ماند. پيش خودش مى‏گفت: زهره روشنايى دارد و شايد تأثيراتى هم در زمين داشته باشد. بعد ماه را مى‏بيند. با خودش مى‏گويد: روشنايى و تأثيرات اين از آن بيشتر است. سپس خورشيد را مى‏بيند؛ با خودش مى‏گويد: اين از همه روشن‏تر است. شايد خدا، اين باشد؛ ولى وقتى همه‏ى اين‏ها غروب مى‏كنند. ابراهيم مى‏گويد: هيچ كدام از اين‏ها نمى‏توانند خدا باشند. زيرا اين‏ها همه‏شان به سراغ نيستى مى‏روند. در حالى كه من هستم؛ و آن‏ها غروب كردند و از نظر من غايب شدند. زهره و ماه و آفتاب «نيست» شدند پس، نيست و غايب نمى‏تواند؛ ضامن بقاى «منِ هست» باشد. من فعلاً داراى بقاء و هستى هستم. اگر بودن و وجود و هستى مرا، آنها به من داده بودند؛با رفتن خودشان مرا هم با خودشان مى‏بردند. زيرا علّت كه از بين رفت. معلول هم از بين مى‏رود. مثلاً حضرت ابراهيم با خود مى‏گفت: روشنايى كره‏ى زمين به خورشيد بود. خورشيد كه رفت. روشنايى روز را هم با خودش برد. ولى هستى من به هستى خورشيد نيست. يك مرتبه متوجّه شد و گفت: «اِنّى وَجَّهْتُ وَجْهِىَ لِلَّذى فَطَرَ السَّمواتِ وَ الْأرضِ»[1]»«من تمام وجودم، تمام قلبم، تمام عقلم و تمام هستى‏ام را به سوى يك واقعيّت ثابت و پا بر جا كه ابداً نيستى نمى‏پذيرد و پديد آورنده‏ى اين زمين و آسمان‏ها و همه‏ى اجزاء زمين و من هست؛ مى‏آورم. ابراهيم متوجّه آن هستى مطلق شد. اين همان راه بديهى است و همان راهى است كه نوح(ع)، صالح(ع)، هود(ع) و بقيّه‏ى انبياء(ع) پيموده‏اند و قرآن اين گونه پيمودن به سوى خدا را تأييد مى‏كند و مى‏گويد: اصل توجّه به وجود خداوند، امر فطرى است. منتها بشر اين واقعيّت را در نتيجه‏ى غفلت، عادت، رسم، تلقينات و جهالت با اشيائى كه مخلوق‏اند تطبيق كرده است. زيرا وقتى حقايق به دست افراد معمولى بيفتد. بشر نادان و جاهل مشغول بازيچه مى‏شود. يكى مى‏گويد: خالق ما آن زهره است. يكى مى‏گويد: ماه است؛ ديگرى مى‏گويد: ارواح پدران گذشته است و يكى هم با دست خودش، صنم و بت مى‏تراشد و مى‏گويد: خدا اين است؛ اين‏ها از هوسرانى و بازيچه‏هاى افراد نادان نشأت مى‏گيرد.

 امّا اصل توجّه بشر، بر اين‏كه براى اين جهان مبدأ و پديد آورنده‏اى است. فقط توجّه و تذكّر مى‏خواهد. البتّه من براى شما برهان و ادلّه اقامه خواهم كرد. ولى ما براى اثبات وجود خدا احتياج به برهان نداريم و محتاج برهان نيستيم. زيرا اصل پى بردن به وجود خدا يك امر بديهى و فطرى است و چون بشر از اصلش بيگانه شده و اصل خود را پيدا نكرده؛ فلذا آن اصل را و آن واقعيّت‏طلبى را با يك عدّه از جعليّات و ذهنيّات خودش تطبيق كرده و اشتباه كرده است. پس انبياء مى‏گويند: «اَفى اللَّهِ شَكٌّ» آيا در اصل وجود خدا شكّ است؟ آن خدايى كه «فاطِرِ السَّماواتِ و الْأرْضِ» است و آسمان‏ها و اين جوّ و اين كرات را ايجاد كرده است؟ اگر اين هاهست مطلق باشند. ديگر نيستى را نمى‏پذيرند. امّا اين‏ها نيستى را قطعاً مى‏پذيرند؛ پس هست مطلق نيستند. چون هست مطلق نيستند؛ پس خدا هم نيستند. فلذا اين «هستى‏هاى مقيّد» يك «هست مطلق» مى‏خواهد كه او ازلى و ابدى و دائمى و سرمدى است و او ايجاد مى‏كند و مى‏آفريند. اين خلاصه‏ى بحث ما در اصل بداهت وجود «اَللَّه عَزَّ اِسْمُهُ» بود.

 

 برای مطالعه کامل مطالب ، به متن کتاب توحیدبه ضمیمه محبت الهی (مرحوم حضرت آیت الله صائنی ره) مراجعه شود .

 



[1] - سوره‏ى انعام، آيه‏ى 79.

جستجوی پیشرفته

اوقات شرعی



آمار بازدید

امروز
دیروز
بازدید این هفته
بازدید آخرین هفته
بازدید این ماه
بازدید ماه گذشته
کل بازدید
3343
1737
12886
9838
43677
46115
2772377

پیش بینی بازدید امروز
7128


IP شما:3.145.12.242