امام حسين(ع)با بنیامیه هرگز سازش نميكرد
افراد بشر در اين جهان صاحباختیارند بهطوریکه خداوند در قرآن كريم ميفرمايد: « وَهَدَيْنَاهُ النَّجْدَيْنِ».[1] يعني: ما انسان را به راه خير و شر هدايت كرديم. انسان موجود مختاری است. هر كاري خير و يا شر است. انسان هر طرف را با اختيار خود انتخاب ميكند. پيامبر اسلام(ص) در يك طرف است و نقشهکشان جريان «سقيفه» در طرف ديگر هستند تا مسلمانان كدام طرف را انتخاب كنند. علي(ع) در يك طرف است، معاويه در طرف ديگر است تا مدعيان ايمان كدام يك از آنها را انتخاب كنند. همهي اين جريانات براي اين بود كه ميزان ايمان مسلمانان صدر اسلام سنجيده شود. خداوند در قرآن كريم ميفرمايد: « أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ ﴿۲﴾ وَلَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِن قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللَّهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَلَيَعْلَمَنَّ الْكَاذِبِينَ ».[2] يعني: آيا مردم گمان کردند همين كه بگويند ايمان آورديم به حال خود رها ميشوند و آزمايش نخواهند شد؟
ما كساني را كه پيش از آنان بودند آزمايش كرديم و اينان را نيز امتحان ميكنيم. بايد علم خداوند دربارهي كساني كه راست و كساني كه دروغ ميگويند، تحقّق يابد. اين آيه گواه است كه خداوند به همهي افراد بشر علم، اراده، اختيار و قدرت انتخاب خير و شر را داده است، بنابراین همهی آنان را امتحان و آزمایش ميكند. خداوند بعد از رسولالله(ص) مؤمنان واقعي و مدعيان ايمان به آن حضرت را آزمايش و امتحان كرد. علي(ع) از این آزمايش و امتحان سربلند بیرون آمد، ولی معاويه سرسختانه با علي(ع) مقابله کرد. همين آزمايش الهی در زمان امام حسن(ع) با معاويه ادامه يافت و در زمان امام حسين(ع) و يزيد بيشتر گسترش يافت. در زمان خود پيامبر(ص) نيز شكاف عميقي ميان حق و باطل پيدا شد، چرا که ابوسفيان و معاويه، پيامبر اسلام(ص) را باور نداشتند. فقط به ظاهر ايمان آوردند تا هنگامی که فرصت فراهم شد، بتوانند ضربه خود را بزنند و به اهداف شوم خود برسند.
براي شاهد اين مطلب يك جريان تاريخي نقل ميكنم: «مُطَرِّفُ بْنُ الْمُغِيرَةِ بْنِ شُعْبَةَ وَفَدْتُ مَعَ أَبِي الْمُغِيرَةِ عَلَى مُعَاوِيَةَ وَ كَانَ أَبِي يَأْتِيهِ فَيَتَحَدَّثُ مَعَهُ ثُمَّ يَنْصَرِفُ إِلَيَّ فَيَذْكُرُ مُعَاوِيَةَ وَ يَذْكُرُ عَقْلَهُ وَ يُعْجَبُ بِمَا يَرَى مِنْهُ إِذْ جَاءَ ذَاتَ لَيْلَةٍ فَأَمْسَكَ عَنِ الْعَشَاءِ وَ رَأَيْتُهُ مُغْتَمّاً فَانْتَظَرْتُهُ سَاعَةً وَ ظَنَنْتُ أَنَّهُ لِشَيْءٍ حَدَثَ فِينَا وَ فِي عَمَلِنَا فَقُلْتُ مَا لِي أَرَاكَ مُغْتَمّاً مُنْذُ اللَّيْلَةِ فَقَالَ يَا بُنَيَّ جِئْتُ مِنْ عِنْدِ أَخْبَثِ النَّاسِ قُلْتُ وَ مَا ذَاكَ قَالَ قُلْتُ لَهُ وَ خَلَوْتُ بِهِ إِنَّكَ قَدْ بَلَغْتَ سِنّاً فَلَوْ أَظْهَرْتَ عَدْلاً وَ بَسَطْتَ خَيْراً فَإِنَّكَ قَدْ كَبِرْتَ وَ لَوْ نَظَرْتَ إِلَى إِخْوَتِكَ مِنْ بَنِي هَاشِمٍ فَوَصَلْتَ أَرْحَامَهُمْ فَوَ اللَّهِ مَا عِنْدَهُمُ الْيَوْمَ شَيْءٌ تَخَافُهُ فَقَالَ هَيْهَاتَ هَيْهَاتَ مَلِكَ أَخُو تَيْمٍ فَعَدَلَ وَ فَعَلَ مَا فَعَلَ فَوَ اللَّهِ مَا عَدَا أَنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ إِلَّا أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ أَبُو بَكْرٍ ثُمَّ مَلِكَ أَخُو بَنِي عَدِيٍّ فَاجْتَهَدَ وَ شَمَّرَ عَشْرَ سِنِينَ فَوَ اللَّهِ مَا عَدَا أَنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ إِلَّا أَنْ يَقُولَ قَائِلٌ عُمَرُ ثُمَّ مَلِكَ عُثْمَانُ فَهَلَكَ رَجُلٌ لَمْ يَكُنْ أَحَدٌ فِي مِثْلِ نَسَبِهِ وَ فَعَلَ مَا فَعَلَ وَ عُمِلَ بِهِ مَا عُمِلَ فَوَ اللَّهِ مَا عَدَا أَنْ هَلَكَ فَهَلَكَ ذِكْرُهُ وَ ذِكْرُ مَا فُعِلَ بِهِ وَ إِنَّ أَخَا بَنِي هَاشِمٍ يُصَاحُ بِهِ فِي كُلِّ يَوْمٍ خَمْسَ مَرَّاتٍ أَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ فَأَيُّ عَمَلٍ يَبْقَى بَعْدَ هَذَا لَا أُمَّ لَكَ لَا وَ اللَّهِ إِلَّا دَفْناً دَفْناً».[3]
یعنی: مطرفبنمغیره گفت من با پدرم در شام مهمان معاویه بودیم و پدرم در دربار معاویه، زیاد رفتوآمد میکرد و او را ثنا میگفت. شبی از شبها پدرم از نزد معاویه برگشت، ولی بسیار اندوهگین و ناراحت بود. من سبب آن را پرسیدم. گفت: این مرد، یعنی معاویه مردی بسیار بد بلکه پلیدترین مردم روزگاراست. گفتم مگر چه شده؟ گفت من به معاویه پیشنهاد کردم اکنون که تو به مراد خود رسیدی و دستگاه خلافت اسلامی را صاحب گشتی، بهتر این است که در آخر عمر با مردم به عدالت رفتار مینمودی و با بنیهاشم اینقدر بدرفتاری نمیکردی، چون بالاخره آنها ارحام تو هستند و اکنون چیزی دیگر برای آنها باقی نمانده که بیم آن داشته باشی که بر تو خروج کنند، معاویه گفت: هیهات، هیهات! ابوبکر خلافت کرد و عدالت گستری نمود و بیش از این نشد که بمرد و نامش هم از بین رفت و نیز عمر و عثمان همچنین مردند با اینکه با مردم نیکو رفتار کردند. اما جز نامی باقی نگذاشتند و هلاک شدند. ولی برادر هاشم (یعنی رسول خدا(ص)) هر روز پنج نوبت بر نام او در دنیای اسلام، فریاد میکنند و أَشهَّدُ أَنَّ مُحَّمَداً رَسولُ اللهِ میگویند. پس از آن که نام خلفاء ثلاث بمیرد و نام محمد زنده باشد دیگر چه عملی باقی خواهد ماند، جز آن که نام محمد دفن شود و اسم او هم ازبین برود.
مورخان اين جريان را در کتابهایشان نقل كردهاند. پس معاويه ميخواست نام پيامبر(ص) را دفن كند. چرا ميخواست اين عمل را انجام دهد؟ زيرا پيامبر(ص) از فرزندان هاشم بود و معاويه از نسل امیّه بود. اين دو طايفه قبل از بعثت پيامبر(ص) با هم ديگر رقابت داشتند؛ ولي بعد از بعثت رقابت به اين معنا شده است که حقانيت، فضيلت، محبوبيت و دعوت به حق از آنِ طايفهي بنیهاشم است، ولي ضددين بودن و دعوت به باطل از آنِ بنیامیه است. آيا علم و جهل، حق و باطل، و اخلاص . نفاق، باهم سازش ميكنند؟ پس نزاع و كشمكش اين دو طايفه بعد از بعثت بر سر حق و باطل است. ابوسفيان به ظاهر ايمان آورد و پدرخانم پيامبر اسلام(ص) شد. فرزند او معاويه از بیخبری مسلمانها استفاده كرد و خودش را اميرالمؤمنين قلمداد كرد. ولي تمام سعياش بر اين بود كه نام پيامبر(ص) را دفن كند.
امام حسين(ع) تمامي اين نقشهها و اين جريانات را ميدانست، زيرا فرزند علي(ع) و فاطمه علیها السلام بود. آن حضرت صاحب تجزيه و تحلیل در ارتباط با چندين دهه مبارزهي بیامان حق و باطل بود. آن حضرت ظاهر و باطن قرآن را ميدانست و نيز ميدانست كه مردم مسلمان تا رشد نيابند، عرصهی اجتماع محل جولاندهی بنیامیه خواهد بود.
ملت مسلمان بعد از پيامبر اسلام(ص) بيرشد شدند و هوسران و مادیگرا بار آمدند. هر وقت درهم و ديناری ميديدند، عقل از آنان زایل میشد. حقايق اسلامي و قرآني به باطن آنها نفوذ نكرده بود. مردم آن روزگار علي(ع) را كه تنها مرد شايسته به جانشيني پيامبر(ص) بود كنار زدند و به جاي آن حضرت، عدهای از افراد ریاستطلب و نادان به مسلمانان مسلط شدند. عمر بارها ميگفت: «لولا عَلِىٌّ لَّهَلَكَ عُمَرٌ».[4] یعنی: اگر علی نبود، قطعاً عمر هلاک میشد. ابوبكر بارها ميگفت: «أَقِيلُونِي أَقِيلُونِي لَسْتُ بِخَيْرِكُمْ وَ عَلِيٌّ فِيكُمْ».[5] یعنی: مرا رها كنيد، رهايم نمائيد، دست از من برداريد، من بهترين شما نيستم در حالى كه على ميان شماست. آنان بعد از رحلت پيامبر(ص) مانع نقل حديث از آن حضرت شدند. بنابراین افراد غيرِ وارد قرآن را با رأي خودشان تفسير كردند.
معاويه از سادهلوحی مردم سوء استفاده كرد و علي و حسن علیهم السلام را از صحنهي اجتماع آن روزگار خارج نمود. به همين جهت بود كه امام حسين(ع) در زمان معاويه مخالفت آنچنانی نكرد. در زمان معاويه هیچگونه زمينهاي براي مخالفت با حكومت وقت نبود تا اينكه خداوند عنايتي كرد و عمر معاويه به سر آمد. بعد از او يزيد به حکومت رسید. امام حسين(ع) فرصت را غنيمت شمرد و در مقابل يزيد مقاومت نشان داد. يزيد سياستمدار و جامعهشناس نبود. او راه معاشرت با مردم را نميدانست و آشنایی به ظواهر دين نداشت. او جوانی احمق، مغرور و هوسران بود و چنين فردي به امام حسين(ع) اصرار داشت كه با او بيعت كند. امام حسين(ع) يك عقيده و درد اجتماعي در دل داشت و آن اين بود كه اگر بنیامیه به حكومت اسلامي ادامه میدادند، بساط اسلام و قرآن برچيده ميشد.
بنیامیه دشمني شديدي با بنیهاشم و اولاد علي(ع) داشتند، بهطوریکه هشتاد سال علي(ع) را در منابر دشنام دادند و سبّ كردند. مسعودي در مروج الذهب مينويسد كه: «يك مرد شامي بعد از اتمام نماز جماعت از مسجد خارج شد و بعد از فاصله گرفتن در كوچهاي روي زمين نشست و مشغول گفتن ذكر شد. مأموران مخفي معاويه كاملاً بر اوضاع مسلط بودند. نزد آن مرد رفتند و پرسيدند که چرا او بر زمين نشسته است و چه ذكري ميگويد. مرد شامي گفت: من ذكر واجب قنوت را كه لعن بر علي است، در نمازم فراموش كردم، اينجا نشستهام تا قضاي آن را به جا آورم. مأموران اين جريان را به اطلاع معاويه رساندند. معاويه دستور داد كه در آن مكان مسجدي به نام مسجدالذكر بنا كنند و همه بدانند كه آن مسجد، مسجد ذكر است».
امام حسين(ع) نظارهگر تمامی این احوالات بود. آن حضرت شنيده بود كه معاويه در خلوت به مغيرةبنشعبه گفته است: «لَا وَ اللَّهِ إِلَّا دَفْناً دَفْناً».[6] معاويه قسم ميخورد به اينكه آرام نميگيرد، مگر اينكه نام پيامبر(ص) را دفن كند. اگر نام پيامبر(ص) دفن ميشد، آثار و نامي از اسلام، قرآن و اهلبیت: باقي نميماند. در آن صورت از امام باقر و امام صادق: اسم، رسمي و گفتاري براي شيعه باقی نميماند و آنها نميتوانستند مكتب تشيع را تأسيس كنند. امام حسين(ع) ميديد كه دنياي اسلام دنياي ابوسفيان، معاويه و يزيد شده است. رشد نکردن اهل كوفه و بیاطلاعی آنان از اسلام باعث شد كه امام حسين(ع) و يارانش را آنگونه شهيد كردند. اخلاق اسلامي و وفا به عهد به گونهاي از ميان مردم رفته بود كه اهل كوفه با امام حسين(ع) آنگونه رفتار كردند.
اين حديث نشان ميدهد كه امام حسين(ع) از نظر خلقت نيز نميتواند با بنیامیه سازگاري كند، زيرا آن حضرت مردی خدایی است. امّا كساني كه در مقابل او هستند، مردان الهی نیستند و به غلط ادعای اسلاممداری ميكنند. در روز عاشورا عمربنسعد فریاد زد: «يَا خَيْلَ اللَّهِ ارْكَبِي وَ بِالْجَنَّةِ أَبْشِرِي».[8] یعنی: يعنى اى لشكر خدا سوار شويد، بشارت بهشت باد شما را. اينها در ظاهر ادعاي دين ميكردند، ولي در باطن خبري از دين نداشتند. پس امام حسين(ع) هرگز با این نوع افراد سازش نميكند. امّا بنیامیه میخواستند که بالاجبار از آن حضرت بيعت بگیرند. امام حسين(ع) در جواب ميفرماید: «اگر اسلام گرفتار رهبريِ فردي مانند يزيد شود، آن وقت بايد از اسلام خداحافظي کرد». پس امام حسين(ع) با بنیامیه سازش نميكرد و اين دو طايفه با همديگر نميماندند. يا بايد امام حسين(ع) و يا بنیامیه باقي بماند.
برای مطالعه کامل مطالب به متن کتاب جاودانگي امام حسين (ع) قسمت دوم (مرحوم حضرت آیت الله صائنی ره) مراجعه شود.
[1]- سورهي بلد، آيهي 10.
[2]- سورهي عنكبوت، آيات 2 و 3.
[3]- بحار الأنوار (ط - بيروت)، جلد 33، صفحهی 170.
[4]- وسائل الشيعة، المقدمة، صفحهی20.
[5]- بحار الأنوار (ط - بيروت)، جلد 10، صفحهی 28.
[6]- بحار الأنوار (ط - بيروت)، جلد 33، صفحهی 170.
[7]- بحار الانوار (ط ـ بيروت)، جلد 31، صفحهي 308.
[8]- بحار الأنوار (ط - بيروت)، جلد 44، صفحهی 391.