معنای عبودیت ومحبت خداوند  (قسمت چهارم)

 قرآن مى‏گويد: «وَابْتَغَوا اِلَيْهِ الْوَسيلَةَ وَ جاهِدُوا فِى سَبيلِهِ» سوره مائده، آيه 35. اى مؤمنانى كه گرفتار دنيا و ابليس و گرفتار نفس امّاره و دوستان دغل شده‏ايد و گرفتار جمال و زيبايى‏هاى دروغين و بى‏معناى دنيا هستيد «جاهِدُوا فِى سَبيلِهِ»، تمام همّتتان را در راه خدا صرف كنيد و تمام طاقت‏تان را در راه خدا به كار ببنديد و در راه خدا قدم برداريد. با مفاهيم و الفاظ بازى نكنيد. به ظواهر دنيا مغرور نشويد. باطن و معنويّت و واقعيّت را دنبال كنيد. اگر انسان تمام همّت و قدرتش را در راه رضا و معرفت خداوند به كار ببندد، چه مى‏شود؟

«لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ». شايد خودتان را از اين پيوندهاى اين عالم و ريسمان‏ها و كمندها و زنجيرهاى اين دنيا كه شما را «اخلاد در زمين» كرده است، برهانيد و نجات دهيد. اين عالم چنان كمندى است كه نجات يافتن انسان از اين عالم مشكل است، زيرا نجات و خلاص شدن از تعلّقات اين عالم واقعاً مشكل است.

 من حكايتى از صدر اسلام برايتان نقل مى‏كنم تا شما ملاحظه كنيد كه تفاوت بين پدر و مادرانى كه به فرزندان‏شان قربانت گردم، جانم به فدايت مى‏گويند با مادران و پدران صدر اسلام چه اندازه بوده است. آن مادرى كه در يكى از جنگ‏هاى صدر اسلام بر بالين پسر خود آمد و ديد كه زخم شديد برداشته و از اسب بر زمين افتاده است و آخرين لحظات عمرش را مى‏گذراند، فرزندش را نوازش كرد و گفت: پسرم اگر درخواستى و وصيّتى دارى بگو. پسرش گفت: اگر ممكن باشد كمى آب بياورى، زيرا سخت تشنه‏ام. اين مادر بيچاره با عجله رفت و يك كاسه آب آورد. وقتى بر بالين پسرش آمد و خواست آب را به او بدهد، پسر گفت: مادر جان بعد از تو يادم افتاد كه دوست من قبل از من از اسبش بر زمين افتاده بود و از من تشنه‏تر بود. آب را نخست براى او ببر تا او ميل كند. عزيزان، نه مادر گفت: جانم به فدايت، همه چيز فداى تو باد و بعد از تو دنيا نباشد و نه پسر جوان گفت: من عجله دارم، ديگرى به جهنّم. معلوم مى‏شود كه اينها «وسيله» را پيدا كرده بوده‏اند. مادر سر فرزندش را بر زمين نهاد و كاسه آب را بر سر جوان ديگر برد. در بعضى از تواريخ نوشته‏اند كه هفت نفر از اين جوانمردان تربيت شده‏ى اسلام كاسه آب را به همديگر حواله دادند. اين مادر فداكار رفت بر بالين هفتمى، ديد كه جان سپرده است. آمد بر بالين ششمى و ديد كه او نيز وفات كرده است و به همين ترتيب بر سر بالين فرزند خودش آمد، ديد تشنه لب از دنيا رفته است. شما اين مادر و ايمان و بينش او را با مادرانى كه سفره‏ى انعام پهن مى‏كنند و نذريه‏هاى بى‏مورد و خلاف شرع مى‏دهند. مقايسه كنيد و ببينيد كه چقدر فاصله است.

 آن خانم فداكار نمونه‏اى از «وَاِبْتَغُوا الَيْهِ الْوَسيلَةِ» بود، ولى ما هنوز از اين وسيله يك قدم نيز برنداشته‏ايم. مى‏گويند: ما عاشق امام حسين(ع) هستيم و يا من بگويم من عاشق امام حسين(ع) هستم و يا شما بگوييد: ما عاشق امام حسين(ع) هستيم. آيا نمونه‏اى از آن عشق و از آن فداكارى در تو هست؟ آيا به خاطر امام حسين(ع) به حقّ كمك مى‏كنى؟ آيا به خاطر امام حسين(ع) باطل را زير پا مى‏گذارى؟ آيا به خاطر امام حسين(ع) از كسب و از معامله باطل صرف نظر مى‏كنى؟

 آقايان مى‏دانيد عشق معنوى كدام است؟ آن زمزمه‏ها و ناله‏هاى مولا على بن ابى طالب(ع) در دعاى كميل است كه اين چنين با خدايش مناجات مى‏كند. «فَلَئِنْ صَيَّرْتَنى لِلْعُقُوباتِ مَعَ اَعْدائِكَ وَ جَمَعْتَ بَيْنى وَبَيْنَ اَهْلِ بَلائِكَ وَفَرَّقْتَ بَيْنى وَبَيْنَ اَحِبَّائِكَ وَاَوْلِيائِكَ فَهَبْنى يا اِلهى وَسَيِّدِى وَ مَوْلاىَ وَ رَبّى صَبَرْتُ عَلى عَذابِكَ فَكَيْفَ اَصْبِرُ عَلى فِراقِكَ» مفاتيح الجنان، دعاى كميل، ص 213.

 «خدايا، اگر مشيّت تو متعلّق شود بر اين كه مرا در آتش جهنّم با دشمنانت جمع نمايى و يكى كنى و بين من و بين دوستان و اَحِبّاى خودت جدايى بيندازى، و اگر فرض كنم بر اين كه من بر سوختن در آتش دوام آورم، در آن صورت، خدايا به دورى تو چگونه دوام بياورم؟ زيرا اهل جهنّم از تو دور هستند، من هم از تو دور مى‏افتم. خدايا، در آن صورت دلداده و حبيب از محبوب خود دور مى‏افتد. كسى كه بر عالم تعشّق وارد شده از معشوق خودش كنارمى افتد. خدايا، در آن صورت من بر دورى تو چگونه دوام بياورم؟».اين دعاى امام در اين جا نشانه‏ى محبّت باطن و محبّت قلب است.

 پس بايد تعلّقات قلبى را از اين عالَم كَند و قلب را متوجّه عالم خدايى نمود. انسان چگونه به اين مرحله مى‏رسد؟ با عمل كردن به دين اسلام و دقّت نمودن در آفرينش خودش و آفرينش اين جهان. مرحوم فيض در ديوان خود اين چنين مى‏سرايد:

 

 شور عشقى كو كه دل را بر سرِ كار آورد

                                                          بلبل گلزار معنى را به گفتار آورد     ديوان فيض، ص 128.

 

 مى‏گويد: اى فيض، اين همه دم از خدا مى‏زنى، اين همه تأليفات، علم و معلومات دارى، اين همه خودت را به عرفان گفتن و نوشتنِ حديث مشغول كرده‏اى، اين همه تمثّل و توسّل به دامن رسول ا... (ص) و ائمّه عليهم السّلام نموده‏اى. آيا چيزى دستگيرت شده است يا نه؟ اگر شده، نمونه‏اش كو؟ كار كردن با دست و پا آسان است، ولى قلب بايد به كار بيفتد. يعنى در قلب محبّت خدا پيدا شود. از نماز خواندن لذّت ببرد، از بيدار شدن در اواخر شب واقعاً لذّت ببرد. از روزه گرفتن، از گفتن لفظ «اللَّه» و ساير اذكار لذّت ببرد.

 اى فيض، تو داراى دو گلزار هستى، يكى گلستان و گلزار دنيا است كه به گلزارها و مرغزارها و چمنزارهايش مى‏روى و لذّت مى‏برى.

 امّا اى فيض، آيا دل و جان تو در گلزار معنويّت و در گلستان عشق و محبّت الهى مشغول به خواندن غزل و شعر است؟ آيا در فكر، انديشه و در قلبت مشغولِ تعريف كردن محبوب خود هستى؟ آيا در اندرون خودت خداوند را تمجيد مى‏كنى؟ آيا در گلستان معنويت، عبوديّت و بندگى براى خدا انجام مى‏دهى؟! اگر قلب تو اين كارها را انجام داده باشد، يك شاهد دارد و آن بيت دوّم است:

  آتشى بر من زند از من بسوزد ما و من

                                                          جمله هستى‏هاى ما در حلقه‏ى يار آورد         ، ص 128.

  اين عشق حقيقى است كه اگر در كسى پيدا شود، بنده به او ارادت دارم. فيض مى‏گويد: اگر آن گلزار معنى و آن گلستان حقيقت و آن عشق واقعى در وجود ما پيدا شود، بايد اندرونِ «من» و اندرونِ «ما» را بسوزاند. يعنى هيچ كس ديگر نگويد «من» . «من» ديگر نيست بشود و فراموش شود. در جاى «من» چه كسى استقرار بيابد؟ حضرت حقّ و خداوند متعال به جاى «من» انسان‏ها مستقّر شود بطورى كه وقتى به اندرون خود نگاه مى‏كنى او را ببينى و از او حرف بشنوى و به هنگام نگريستن به اندرون خودت با او گفتگو كنى. اين معنى اين حديث است: «قَلْبُ الْمُوْمِنِ عَرْشُ الْرَّحْمنِ» بحارالانوار، جلد 55، ص 39. كه انسان «من» خودش را در خودش بسوزاند، «من» را فراموش كند و به جاى »من«، خدايى كه داراى صفات المهيمن، الجبّار، المتكبّر، القاهر، الغالب است، بنشينيد. هر كس اين چنين باشد و از خودش خداحافظى كرده باشد ديگر «من» نمى‏گويد.

 انسان ديگر نمى‏گويد به من برخورد كردى، به من توهين كردى، به من تنه زدى، مال و ثروت من، اولاد من، معشوق من، ساختمان من، طلب من، بدهى من. همه‏ى اين «من» ها فراموش مى‏شود.البتّه انسان بايد قوانين و نظام عالم دنيا را حفظ كند، زيرا اين حفظ كردن را «منی» كه در داخل وجود او است، به او امر مى‏كند نه آن «منی» كه به معنى شخصيّت انسانى او است. خداوند حافظ را رحمت كند:

  عشق دُردانه است، من غوّاص و دريا ميكده

                                                                     سر فرو بردم در آنجا تا كجا سر بركُنم         ديوان حافظ، ص 328.

  اى جوانان! اى پيرانِ عاشق! آن عشق‏هاى مجازى و طبيعى را رها كنيد و به دنبال عشق حقيقى و واقعى باشيد كه آن يك گوهر و يك جوهر و يك دردانه‏ى گرانبها است كه در باطن اين عالم قرار دارد. من هم غوّاص و شناگر هستم و دريا ميكده است. يعنى من وارد درياى معرفت پروردگار و وارد اقيانوس مهر و محبّت خدا شده‏ام، ديگر دنيا و هر چه در آن است از مركز ادراك من فراموش شده است، من ديگر به دنيا اعتنايى ندارم. آقايان! مست چه كار مى‏كند؟ مستِ عالم طبيعت، بى‏اعتنا به دنيا مى‏شود، لباسش را درمى‏آورد و پول جيبش را به ديگران مى‏دهد، مست دنيا اين كارها را مى‏كند. مست درياى محبّت الهى نيز اين چنين مى‏شود، يعنى نسبت به دنيا بى‏اعتنا مى‏شود. شاهد زنده‏ى آن حضرت على(ع) است كه با قنبر به بازار رفت و دو پيراهن خريد. پيراهن پرقيمت و پربها را به قنبر داد و پيراهن كم قيمت را خودش پوشيد، ديد كه آستين پيراهنش اندكى دراز است قسمت دراز آستين پيراهن را با دستش پاره كرد. اميرالمؤمنين، خليفه‏ى مسلمين. سلطان، حاكم جامعه اسلامى و قبله‏ى مسلمانان، اضافه و درازىِ آستين پيراهن را با دستش پاره نمود. قنبر گفت: يا اميرالمؤمنين(ع) ، اين پيراهن را مى‏دادى خياط درست مى‏كرد. اميرالمؤمنين(ع) جواب داد: دنيا از اين هم بى‏ارزش‏تر و مهمل‏تر است كه من وقت خودم را به پيراهن صرف كنم و آن را به خيّاط بدهم. اين دنيا گذرا بوده و سپرى مى‏شود و مى‏گذرد، اگر من اين را به خيّاط هم بدهم و او بدوزد آن نيز پاره خواهد شد و اگر من نيز آن را پاره كنم بالاخره پاره خواهد شد. پس:

 عشق دُردانه است، من غوّاص و دريا ميكده

                                                                    سر فرو بردم در آنجا تا كجا سر بركُنم       

  حافظ مى‏گويد: من در اين درياى بى‏پايان محبّت، غوّاصى و شناگرى مى‏كنم، تا از كجا سر بياورم. آقايان مى‏دانيد كه از كجا سر درمى‏آورد؟ از مقام فنا سردرمى‏آورد، يعنى خودش را فراموش مى‏كند و خودش از ياد خودش مى‏رود، به جاى خودش به هر طرف كه بنگرد خدا را مى‏بيند. به درون خودش بنگرد خدا را مى‏بيند و به بيرون توجّه كند، خدا را مى‏بيند:

  به دريا بنگرم دريا تو بينم

به صحرا بنگرم صحرا تو بينم

 به هر جا بنگرم كوه و در و دشت

نشان از روى زيباى تو بينم       رباعيات باباطاهر عريان، ص 125.

 واقعيّت خودش را در خودش مى‏يابد:

 

 عاشقان را گر در آتش مى‏پسندد لطف دوست

                                                            تنگ چشمم گر نظر در چشمه‏ى كوثر كنم                ديوان حافظ، ص 233.

  اگر اراده‏ى دوست و محبوب متعلّق بر اين‏باشد كه مرا به جهنّم بيندازد، من انسانى بى‏ارزش خواهم بود اگر به چشمه‏ى كوثر بنگرم. من طالب كوثر، طالب بهشت، يا طالب جهنم نيستم، بلكه من طالب مطلوب و محبوب هستم. اگر انسان خودش را فراموش كرد و به يك حدّى رسيد كه خداوند جايگزينِ «من» انسان شد، به اين مقام و به اين مرتبت «مقام فنا» مى‏گويند.بعضى از صوفيانِ ناشى، فنا را اين طور معنى كرده‏اند كه انسان هيچ و پوچ مى‏شود و انسان معدوم و ذرّه ذرّه و پراكنده مى‏شود. اينگونه نيست، انسان معدوم و پراكنده نمى‏شود و نظام جهان خلقت به هم نمى‏خورد. فقط انسان خودش را فراموش مى‏كند و خودش را در حضرت حقّ «فنا» مى‏كند. به جاى اين كه خودش را به ياد خودش بيندازد و خودش را درك كند، او را درك مى‏كند و شاهد اين بيان بنده كلام اميرالمؤمنين(ع) است كه مى‏فرمايد: «ما رَاَيْتُ شَيْئَاً اِلَّا و رَاَيْتُ اللَّهَ قَبْلَهُ وَ بَعْدَهُ وَ مَعَهُ» نهج البلاغه، ص 89. هر چيز را كه من مى‏بينم قبل از آن چيز خداوند را مى‏بينم و خداوند را توأم با آن شى‏ء مى‏بينم و خداوند را بعد از آن شيى‏ء مى‏بينم. پس هر آن چيزى را كه راجع به خودش است، فراموش مى‏كند؛ يعنى به جاى «أنا» و «من» انسان، « هو» مى‏نشيند.

 اين حديث در كتاب كافى از امام جعفر صادق(ع) روايت شده است: «فَاِذا اَحْبَبْتَهُ، كُنْتُ سَمْعَهُ الّذى يَسْمَعُ بِهِ وَ بَصَرَهُ الّذى يُبْصِرُ بِهِ وَ لِسانَهُ الّذى يَنْطِقُ بِهِ وَ يَدَهُ الّتى يَبْطِشُ بِها». اصول كافى، ج 1، ص 203.

 ترجمه: وقتى انسان به اين حدّ نايل شد، خداوند مى‏گويد من او را دوست مى‏دارم، پس چون دوستش بدارم، گوش او مى‏شوم كه با آن مى‏شنود، چشم او مى‏شوم كه با آن مى‏بيند، زبان او مى‏شوم كه با آن سخن مى‏گويد و دست او مى‏شوم كه با آن حمله مى‏كند.

 پس دست مؤمن متّصل به حقّ است و بر خودش متّصل نيست.

 «ما رَمَيْتَ اِذْ رَمَيْتَ وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى» سوره انفال، آيه 17. اى پيامبر(ص) تو آن يك مشت خاك را نينداختى ولكن خداوند انداخت، زيرا تو خودت را فراموش كرده بودى. تو در خودت محو شده بودى، تو در عالم محو و فنا بودى و به حول و قوّه‏ى من متكى بودى، «وَلكِنَّ اللَّهَ رَمى». پس هم «رَمْىْ»از آنِ خداوند بود و هم «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لكِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ» از آنِ خداوند بود در آن جنگى كه سربازان مشركين را به قتل رساندند. آن‏ها مشركين را نكشتند، بلكه خداوند مشركان را به قتل رسانيد. حالا آيا تمام سربازان اسلامى به مقام «فنا» رسيده بودند؟ آيا همه‏ى آن‏ها به مقام «تعشّق» رسيده بودند؟ تا خداوند به جاى حول و قوّه آن‏ها باشد و به جاى چشم و دست و پاى آن‏ها باشد؟ همه‏ى سربازان اسلامى به اين مقام «فنا» نرسيده بودند ولى آنچه كه قدر متيقّن است و من مى‏توانم درباره او قسم بخورم، علىّ بن ابى طالب(ع) است ولو اين كه خداوند به همه خطاب مى‏كند ولى خطاب به همه به اعتبار يك نفر هم صحيح است. مثلاً اگر در جمع اين جماعت مسجد يك نفر مجتهد باشد به جمع اين جماعت مجتهد گفته مى‏شود خداوند در اين آيه مى‏فرمايد: «شما مشركين را به قتل نرسانديد، بلكه خداوند آنها را كشت». پس در ميان سربازان اسلامى افرادى بوده‏اند كه آن‏ها هم مانند پيامبر(ص) از حول و قوّه‏ى خداوند تغذيه مى‏كردند و با نَفَس الرّحمان فعاليّت جنگى مى‏نمودند، نه با نَفَس خودشان. هم پيامبر(ص) اين چنين بود و هم آن كسى كه مشركين را به قتل رساند اين چنين بود. قاتل آن مشركين، علىّ ابن ابى طالب(ع) بود. اگر آيه شامل كسانى هم بشود، حرفى نداريم، ولى در مورد اين بزرگوار قطعى است. پس علىّ ابن ابى طالب(ع) در مسأله «فنا» و «حّب حق» هم رديف پيامبر بود.

 مرحوم فيض مى‏گويد:

  آتشى بر من زند از من بسوزد ما و من

                                                     جمله هستى‏هاى ما، در حلقه‏ى يار آورد      ديوان فيض، ص 128.

 مى‏گويد: وجود و هستى مرا حلقه به گوش يار كند. يعنى عبدِ محض و بنده خالص خدا بشوم و حلقه به گوش خداوند باشم.

 آقايان عزيز، من از شما مى‏پرسم، آيا در بين ما حلقه به گوش يار هست؟ اكثر مردم حلقه به گوش شيطان، حلقه به گوش نفس امّاره و دوست و آشنا هستند. حلقه به گوش پول، مقام، شهرت، رياست و حلقه به گوش تعلّقات دنيوى هستند.

 حسين بن على(ع) حلقه به گوش يار بود، زيرا اين چنين نقل كرده‏اند:

 «كُلّ، ما اشْتَدَّت عَلَيْهِ الْبَلاء اَشْرَقَتْ لُوُنُه الشَّريفِ».

 هر اندازه كه مصيبت و بلا زياد مى‏شد، كشتار بيشترى مى‏دادند و عزيزان از دست مى‏رفتند و اسير شدن بانوان نزديك مى‏شد، رنگ آقا نورانى‏تر مى‏شد و مى‏گفت:

 خدايا، من با اين عمل‏هايم و با اين كشتارها و با اين از دست دادن‏ها «من» خودم را فراموش مى‏كنم. من حلقه به گوش يار حقيقت و محبوب عالم وجود مى‏شوم.

 حسين بن على (ع) در آخرين لحظات زندگيش زمانى كه به خاك افتاده بود، زمانى كه آن مرد خبيث و آن بنده‏ى ابليس يعنى شِمْرْ آمد و خواست رأس مبارك حسين بن على(ع) را از تنش جدا نمايد، حضرت در حالى كه صورتش را روى خاك نهاده بود مشغول گفتن اين جملات بود:

 «اِلهى رِضَاً بِقَضائِكَ، صَبْرَاً عَلى بَلائِكَ، لا مَعْبُودَ سِواكَ يا غياثَ اَلْمُسْتَغيثينْ».

 «لا مَعْبُودَ سِواكْ» يعنى چه؟ يعنى خدايا، من مطلقاً عبد تو هستم. زيرا من وسيله عبوديّت را پيدا كرده‏ام و من به عبوديّت مطلق رسيده‏ام و به تو كه معبود مطلق هستى رسيده‏ام و تو معبود مطلق هستى و غير از تو در برابر هيچ كس سر فرود نمى‏آورم. در همين حال بود كه آن نانجيب سر مقدّس ابا عبدا... (ع) را از تنش جدا كرد.آقايان، در روز اربعين كه زينب عليها السّلام بر سر قبر شريف حسين بن على(ع) آمد، قبل از آمدن آن‏ها آن صحابه عزيز جابربن انصارى بر سر قبر حسين بن على(ع) آمده بود و مى‏گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدا...»، جابر به آقا سلام عرض كرد بعد از سلام، سخت از جريان كربلا اندوهگين شد و اندكى تأمّل كرد و گفت: «حَبيبُ لايُجيبُ حَبيباً»: اى محبوب جابر، اى دوست جابر و اى معشوق جابر آيا به جابر جواب نمى‏دهى؟ جابر تو را دوست مى‏دارد و واقعاً دوست مى‏دارد. جابر «منِ» خودش را فراموش كرده بود و على و حسن و حسين عليهم السّلام جاى «منِ» جابر را گرفته بودند. بعد جابر خودش يادآورى كرد و خطاب به خودش گفت: جابر اين گله را از حسين بن على(ع)نكن، جابر مؤدّب حرف بزن، جابر، او چگونه مى‏تواند جواب دهد. كسى كه سر مقدّسش را از بدن مقدّسش جدا كرده‏اند چگونه جواب دهد؟ بدن مقدّسى كه از تمام رگ‏هايش خون جارى شده و طاقتى ندارد.

 سپس عطيّه به جابر گفت: آمدنِ اهل بيت از دور نمايان است. زيرا از دور محمل‏ها نمايان بود. جمعيّت زياد به طرف قبر شريف مى‏آمدند. عطيّه رفت و خبر گرفت، ديد كه اهل بيت هستند. جابر اشك ريزان و با چشم گريان از قبر شريف كنار رفت و اهل بيت آمدند و قبر حسين بن على(ع) را ديدند. اهل بيت ديگر مجال ندادند كه آنها را از شترها پياده كنند. همگى خودشان را از محمل‏ها بيرون انداختند و زينب عليهاسلام غوغايى به راه انداخت، گفت: حسين زينب، اى عزيز دل زينب، اى محبوب زينب، دشمن تو را در زير خروارها خاك دفن كرده است،امّا تو در قلب من جاى دارى. «اَلسَّلامُ عَلى اَبى عَبْدَا... وَ عَلى اَصْحابِهِ وَ عَلى اَهْلِ بِيْتِهِ».

 

 

 برای مطالعه کامل مطالب ، به متن کتاب توحیدبه ضمیمه محبت الهی (مرحوم حضرت آیت الله صائنی ره) مراجعه شود .

 

 

جستجوی پیشرفته

اوقات شرعی



آمار بازدید

امروز
دیروز
بازدید این هفته
بازدید آخرین هفته
بازدید این ماه
بازدید ماه گذشته
کل بازدید
2652
256
8037
10996
44609
41593
2727194

پیش بینی بازدید امروز
4176


IP شما:44.211.28.92