اسماء و تعيّنات خداوند است كه اركان اشياء را پر كرده است
«وَ بِاَسْمائِكَ اَلَّتى مَلَأَتْ اَرْكانَ كُلِّ شَىْء»
پروردگارا، من به سبب اسماى تو از تو سوال مىكنم. اسماء جمع اسم است. اين جا نكتهاى است و مشكلى در دعاها است و آن اسماى خداوند است و در بين اسماء هم به جستجوى «اسم اعظم» پرداختهاند. اسم اعظم معمولاً در نظر اشخاص صرفاً يك لفظ است و افرادى كه در جستجوى اسم اعظم هستند، مخصوصاً آن هايى كه حروف «ابجد» مىدانند، اسم اعظم را در داخل الفاظ جستجو مىكنند كه ببينند كدام لفظ است؟! فلذا داخل اين 28 حرف را جستجو مىكنند و به قول شيخ بهايى، هشت حرف است به ترتيب نظام بس سه حرفيش چهل گشته تمام. افرادى هستند كه به دنبال هشت حرف هستند و سعى مىكنند كه اسم اعظم را در داخل الفاظ پيدا كنند، واقعاً اين يك سؤال است. آيا در لفظ اين همه خاصيّت پيدا مىشود؟
مثلاً انسان خودش، ساختمان وجوديش، فضاى ذهنش، تفكر، روح، جسمش و شخصيتش هر طور كه مىخواهد باشد. فقط يك لفظ ياد بگيرد و به دهانش بياورد و با آن لفظ بگويد: اى آهن تو امروز طلا بشو. سپس آن لفظ آهن را طلا كند؛ آن لفظ را بگويد و آن لفظ باعث بشود كه اين ستونها طلا بشوند، و به عبارتى با گفتن آن لفظ اشياى اين عالم جا به جا بشوند. لفظى كه از قبيل عَرَضْ است، لفظى كه از امواج هوا درست شده است، لفظى كه نتيجهى تنفّس انسان است، لفظى كه وجود آن وجود جوهرى نيست، اين لفظِ عَرَض به صورت تكوينى در وجود جوهر اثر بگذارد؛ يعنى وجود ضعيف در وجود قوىتر از خود اثر بگذارد و در عالم تكوين ايجاد جابهجايى بكند. انسان يك لفظى بگويد و به وسيلهى آن لفظ، يك انسان لاهوتى و مستجاب الدّعوه بشود. اين يك نوع تلقى از اسم اعظم است كه در زبان بعضى از مردم خيلى جارى است و گاهى هم از خود بنده از اسم اعظم سؤال مىكنند كه انسان چگونه به آن دست پيدا مىكند؟ من اشخاصى را ديدهام كه عمرى را براى به دست آوردن آن صرف كردهاند و اسم اعظم را در ميان آن الفاظ و حروف جستجو كردهاند! هفت و هشت حرف را به هم پيوند داده و عمرى هم تلف كردهاند ولى كارى نتوانستهاند انجام دهند. پس مسأله آن طور نيست، من عمداً اين جمله را گفتم. انشاء اللَّه در ميان شما از اين افراد نيست ولى اگر خداى نكرده از اين نوع چيزها به فكرتان بيايد، عمر خودتان را ضايع نكنيد؛ زيرا مطلب با اينها قابل حلّ نيست. اساساً اين را بايد بدانيد كه اين لفظ اسمائى كه در دعاها هست، مراد از آن اسمها الفاظ نيستند.
اسم در اصطلاح عرف ما عَرَضى است كه اين از حقايق بىنهايت به دور است؛ زيرا عرف تابع عادتها است. شما دقّت بكنيد، محل نشأت عرف كجاست؟ عرف از افكار عامّه نشأت مىگيرد. منبع افكار عامّه هم، معمولاً آقايان و خانمهايى هستند كه سنّشان زياد است و پير شدهاند و با حقايق سر و كارى ندارند، يعنى خرافات زياد بلد هستند و شما خوب مىدانيد كه افكارى كه از خرافات نشأت گرفته باشد، از آن افكار حقايق تراوش نمىكند. پس در نظر عامّه اسم همان الفاظ است. الفاظ هم همان طور كه گفتم از قبيل اعراض و امواج هوا است و ليكن در دعاها منظور از اسم لفظ نيست. در نظر عرفا هم منظور از اسم لفظ نيست. حضرت على(ع) به محضر پروردگار عرض مىكند: پروردگارا، من از تو به سبب اسم تو سؤال مىكنم و مىگويم: «وَ بِاَسْمائِكَ الَّتى مَلَأتْ اَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ» پروردگارا! من به سبب اسماى تو، آن اسمايى كه عظمت آن اسماء، اركان تمام اشياء را پر كرده است مسألت مىنمايم. يكى از اشياء خود انسان است. آيا انسان خارجى لفظ است؟ آيا وجود و واقعيت لفظ واقعاً اركان انسان خارجى را كه موجود است پر كرده است؟ يكى از انسانها وجود پرميمنت حضرت على(ع) است. آيا اركان وجود حضرت على(ع) را الفاظ پر كرده بود؟ آيا اركان وجود رسول اللَّه(ص) را الفاظ پر كرده بود؟ در اركان وجود رسول اللَّه(ص) وحى وجود داشت. آيا اَركان بقيهى انسانهاى كامل و نيمه كامل، انسانهاى عالم و اهل فنّ و امثال اين انسانها را الفاظ پر كرده است؟ در اين دعا كلمهى «كلَّ شىءِ» وجود دارد، يعنى: مجردات، مادّيات، آسمانها، زمين، عالم برزخ، عالم آخرت، عالم دنيا، آيا همهى اينها را الفاظ پر كرده است؟ حتماً اينطور نيست، پس مطلب آن طور نيست كه فكر كردهاند كه خود الفاظ منشأ اثر باشد بلكه حقيقت مطلب اين است كه بنده عرض مىكنم. اسم از لحاظ عَرَض بودن همان الفاظ است. الفاظ هر كدام يك اسم دارند كه ما هم آن را قبول داريم. محمد اسم آن شخص است،و على اسم اين شخص است. عينك نام اين موجود است، و فرش اسم اين موجود است و هكذا... پس در برابر هر موجود خارجى، يك اسم داريم. اين مطلب عرفاً اين طور است و اين نامها عرفاً از قبيل الفاظ است. لكن در اصطلاح اين دعاها و در اصطلاح اهل معرفت، «اسم» به لفظ گفته نمىشود، بلكه اسم به «تعيّن» گفته مىشود و تعيّن وجودى اسم آن شىء است و تعيّن غير از لفظ است. منظور از تعيّن، «تعيّن وجودى» است. حال من نمىدانم كه آيا بتوانم «تعيّن» را براى شما معنى بكنم و يا نتوانم؛ زيرا تبيين اين گونه مطالب بسيار مشكل و فنّى است. هم گوينده بايد كار آزموده و ماهر و هم شنونده بايد فوق العاده وارد باشد. من براى باز كردن اين مطلب يك مثال مىزنم. شما انسان را در نظر بگيريد. انسان كه من مىگويم اين لفظ انسان معنى دارد و شما معنى انسان را به خوبى مىفهميد و مىدانيد كه در معناى انسان «اطلاق»وجود دارد. من كه انسان مىگويم در معنى انسان نيامده است كه قدّ انسان چقدر بايد باشد؛ زيرا كه قدّ انسان مطلق است، رنگ اين انسان كه مىگويم، هيچ معلوم نيست، به هر رنگى قابل انطباق است. من كه الآن «انسان» مىگويم، چه عالم باشد، چه جاهل باشد، انسان خوب باشد، انسان بد باشد، اين انسان، شرقى باشد، غربى باشد، با دين باشد، بى دين باشد، مرد باشد، زن باشد، هيچ فرقى نمىكند؛ زيرا ما كه مىگوييم «انسان» اين حالت انسان مقام اطلاق «انسان» است پس ذات اشياء هميشه در مقام اطلاق است. هيچ گونه قيدى در ذات شىء وجود ندارد. ذات هر شىء اين گونه است، در مرتبهى ذات شىء هيچ رنگى و هيچ قيدى و هيچ تعيّنى و هيچ خصوصيّتى وجود ندارد. پس مرتبهى ذات شىء نسبت به قيودش و نسبت به نسبتها و نسبت به اضافاتش حالت اطلاق دارد. همان انسان كه گفتم بهترين مثال است. انسان نسبت به رنگها، كميّتها، طول و عرضها، نسبت به نژادها، نسبت به صفتها و نسبت به نسبتها حالت اطلاق دارد. با هر كدام از اين نسبتها كه باشد، تطبيق مىكند، به اين حالت ذات «مقام اطلاق»مىگويند. در مرتبهى بعد همين انسان از حالت اطلاق درمىآيد و قيد زده مىشود، مثلاً گفته مىشود: «انسانِ مرد». وقتى كه گفتيم «انسانِ مرد»، ديگر اين «انسان مرد»فقط يك قسمت از انسانها را شامل مىشود و خانمها را شامل نمىشود. حال اگر بگوييم «انسانِ مردِ عالم» اين شامل يك عده از افراد انسانها مىشود و به يك عدّهى ديگر شامل نمىشود. هر قدر قيد زياد بشود تعيّن و خصوصيّت زياد مىشود، صفت روشنتر و مصداق كمتر مىشود كه در بحث وجه نيز همين مثال را گفتم.
ذات از مقام اطلاق درمىآيد و داراى قيود و حدود و تشخّصات مىشود. اين حدود و قيود به ذات برخورد مىكند و ذات را محدود مىكند. نام اين حدود را «اسم ذات» مىگويند، اسم ذات، عبارت از تعيّن ذات است. خود ذات در مقام اطلاق است، اگر خود ذات را در نظر بگيريد مىشود ذات بدون اسم. يعنى اسم ندارد، تعيّن ندارد، ولى اگر يك ذات را با حدّش، با قيدش و با صفتش بيان كنيد، آن صفت، اسم آن ذات مىشود و ديگر اين صفت از قبيل الفاظ نيست بلكه واقعيّت خارجى است. مانند انسانى كه داراى صفت و خصوصيّت مردى است و داراى خصوصيّت نسوان نمىباشد. اين انسان توأم با اين خصوصيّت اسم اين انسان است و در اصطلاح فنّ به اين خصوصيّت وجودى «اسم» گفته مىشود و لفظى كه دالّ بر اين خصوصيّت باشد «اسم الاسم» گفته مىشود. پس الفاظ «اسم الاسم» هستند و واقعيّت خارجى عبارت است از معناى آن لفظ كه عبارت از آن خصوصيّت خارجى است. مثلاً على فرزند زيد است و رنگش و قدّش به مقدار معيّن است و در روز معين از فلان مادر زاده شده است. معناى اين لفظ همان خصوصيّتها است كه اين خصوصيّتها عبارت از «اسم» است. و لفظ على اسم اين اسم مىباشد. پس لفظ على «اسم الاسم» است. پس اسم عبارت است از آنچه كه در معناى لفظ محقّق است و داراى خصوصيّت خارجى است. خصوصيّت خارجى در مثالى كه زدم كدام بود؟ انسان بود. پس يك ذات داريم و يك تعيّن ذات كه تعيّن ذات همان اسم است و لفظى كه بر آن تعيّن دلالت مىكند عبارت از «اسم الاسم» است. من انسان را مثال زدم، همين مثال دربارهى ذات حق عزّ اِسْمُهُ نيز تحقّق دارد. ذات حق در آن مقام اطلاق است كه قبلاً توضيح دادم و در آن مقام اطلاق هيچ صفتى براى آن ذات مقدّس لحاظ نشده است. ذات خداوند در مقام اطلاق ذات، ذات است. وقتى كه آن ذات داراى تعيّن شد و صفات عين ذات ملاحظه گرديد آن صفات اسم هستند. يعنى تعيّنات، اسم هستند. حقيقت علم، اسم حضرت پروردگار است؛ حقيقت قدرت، اسم خداوند است؛ حقيقت حيات، اسم خداوند است كه اينها صفات ذاتيه هستند و صفات فعليّه هم همين طور هستند. حقيقت خالقيّت، حقيقت رازقيّت، حقيقت غفران، حقيقت ستاريّت، اينها همه اسم هستند. پس الفاظى كه به اين حقايق دلالت مىكنند آنها «اسمُ الاسم» هستند.
اميرالمؤمنين على(ع) در اين جا «اسم الاسم» را واسطه قرار نمىدهد، بلكه خود «اسم» را واسطه قرار مىدهد. خود اسم حقايق اين اوصاف است كه آن حقايق عالم را اداره مىكند. حقيقت «الصّانع» «الرزّاق»، «المُبْدِء»، «المُحرّك»، «الخالق» و «الفاعل» عالم را اداره مىكنند. حقايق اين اسماء است كه اركان اين عالم را پر كردهاند. اگر شما به حقيقت عالم بنگريد غير از حقيقت القيُّوم چيز ديگرى مشاهده نمىكنيد. «ما به تو قائم چو تو قائم به ذات». هر ذرّه و هر موجود را كه بشكافيد و به آن بنگريد، خواهيد ديد كه آن ذرّه و آن موجود قائم به «مشيّت» حقّ است. پس «مشيّت» حقّ و «قيوميّت» حقّ اركان وجود اشياء را پر كرده است. حيات، علم و قدرتِ حق اركان وجود عالم را پر كرده است. «خالقيّت» و بقيّهى اسماء اين چنين هستند. اسماى پروردگار است كه اركان اشياء را پر كرده است و حقيقت اين عالم را اداره مىكند. پس منظور از اين اسماء تعيّنات واقعى است نه اين الفاظ، بلكه الفاظ «اسم الاسم» هستند. على(ع) در اين جا مىگويد: «وَ بِاَسْمائِكَ الَّتى مَلَأَتْ اَرْكانَ كُلِّ شَىْءٍ» پروردگارا، من از تو سؤال مىكنم به سبب اسماى تو، يعنى به سبب حقيقت و تعيّناتى كه آن تعيّنات و آن اسماء، اركان تمام اشياء را پر كرده است. ركن عبارت است از آن حقيقتى كه اگر نباشد، آن شىء متلاشى مىگردد. پس اين اسماء و اين تعيّنات است كه ركن و اساس اشياء را پر كرده است.
برای مطالعه کامل مطالب به متن کتاب شرح دعاي كميل (مرحوم حضرت آیت الله صائنی ره) مراجعه شود.