« وَ حَبَسَنى عَنْ نَفْعى بُعْدُ اَمَلى »

  على(ع) موانعى را كه در استكمال و پيشرفت انسانى و كمال معنوى انسان و كرامت انسان وجود دارد برمى‏شمرد و در مورد آن موانع ناله‏ها و تضرّع‏ها مى‏كند. موانع كمالات انسانى فقط به معصيت‏ها منحصر نيست،گاهى ضرورت‏هاى اين عالم نيز از موانع شمرده مى‏شود. بعضى از مسائل براى انسان مباح و شرعاً بى‏اشكال است. مثلاً انسان در خيابان بى هدف قدم بزند و يا وقت خودش را به خاطرسرگرمى بگذراند. و يا اينكه مهمانى بدهد و يا براى ديد و بازديد برود كه همه‏ى اين‏ها مباح هستند.

 

 بعضى از مسائل و كارها هم هست كه انجام دادن آن ضرورت دارد مانند خوردن غذا و يا فراهم كردن مقدّمات غذا، و يا مهيا كردن بودجه‏ى مواد اوّليه‏ ى غذا، مانند كسب و معامله و كار و كوشش و يا تهيه‏ى نان و خريد گوشت و هكذا و بعد خودش آن‏ها را بياورد و يا بانوى منزل غذا تهيّه كند و بعد آن غذا را ميل كنند. امّا اين كه به مؤخرات غذا مشغول بشوند مباح است: غذا را با مُد مخصوص در سر سفره تنظيم بكنند و با تركيب خاصّ پخت و پز نمايند و موقع خوردن با فلان قاشق و چنگال با فلان قيافه و هيكل و شكل ميل كرده و بالاخره سفره را جمع كنند و ظرف‏ها را بشويند. خلاصه اين ضروريّات و كارهاى مباح و همه‏ى اين مسائلى كه ما انسان‏ها مشغول به آن‏ها هستيم، به «كمالات انسانى» مربوط نيستند. منظور من از كمالات انسانى اين است كه اگر آن كمالات به صورت «ملكه» به نفس ناطقه ضميمه بشوند مانند عقايد حقّه و اخلاق فاضله به عالم برزخ منتقل مى‏شوند. اين كارهاى مباح و ضرورى اين عالم با كمالات انسانى هيچ ارتباطى ندارند؛ زيرا همه‏ى اين كارها مربوط به حيات اين عالم است و اگر در اين اعمال و در اين كارها كمالى هم باشد مربوط به كمالات دنيوى اين عالم است به طورى كه ديگران مى‏گويند اين انسان و صاحب اين اعمال در حيات دنيوى خود منظم و خوش سليقه بوده و اين انسان در اين عالم داراى نظم و برنامه است.

 پس اگر كمالى هم در اين اعمال تصوّر بشود مربوط به كمالات اجتماعى و كمالات مدنيّت و مربوط به زندگى اجتماعى است. به كمالات انسانى و جهات معنوى و به كمالات باقيه مربوط نيست تا با انسان به عالم ديگر منتقل بشود. مد غذا، نظم غذا، چينش غذا، نوع پختن غذا و قابليت غذا و سليقه‏ى كدبانوى خانواده همه‏ اش در اين عالم ماندگار است و مربوط به كمالات انسان نيست، بلكه اين‏ها مشغله هم هستند. اين كارها مانع كمالات معنوى انسانى بوده و وقت گير انسان هم مى‏باشند. اگر يك نفر بخواهد كه اكثر عمر خود را در جهات معنوى و روحى، الهى و آخرتى و باطن اين عالم صرف كند، اين نوع مشغله‏ها كه شمردم جاى آن‏ها را مى‏گيرد و مانع از كمالات شده و موجب غفلت انسان از حقّ مى‏شود. كجا و كى پيدا مى‏شود آن مرد ميدانى كه در هنگام چينش سفره و يا چينش ميز غذاخورى تمام فكرش و تمام توجّه و تمركزش به توحيد و جذبه‏ى الهى بوده باشد؟ آيا اين دو جمع مى‏شوند؟ خودتان قضاوت كنيد و انصاف دهيد. اين غيرممكن است و اگر عقلاً و يا از نظر فلسفى محال نباشد براى افراد معمولى غيرممكن است. اين دو با هم نمى‏سازند. پس مسائل دنيا داراى ضرورت است و انسان چاره‏اى هم از آن ندارد، چون اصل غذا و نان و لباس و مسكن و معامله به اندازه‏ى رفع احتياج ضرورى است. اين ضروريّات زندگى دنيوى به اندازه و در چهارچوب خودشان بالاخره جايگاه جنبه‏هاى معنوى و ملكوتى و الهى را پر مى‏كنند و جاى آن‏ها را مى‏گيرند. انسانى را در نظر بگيريد كه به اين مسائل دنيوى احتياج ندارد و يا به حداقل قناعت مى‏كند و چندان به دنبال ضرورت‏هاى دنيوى هم نيست و انسان ديگرى راهم فرض كنيد كه به دنبال ضروريات دنيوى است و آن‏ها را دنبال مى‏كند. حال اگر هر دوى اين‏ها با تمام سعى و كوشش به دنبال معنويات باشند، در حاصل جمع، كدام مقدّم است؟ البتّه انسانى كه به عالم طبيعت مشغول نبوده، او قطعاً مقدّم است؛ براى اين كه اوّلى تمام وقت خودش را صرف معنويت كرده و دومى براى به دست آوردن كمالات معنوى اندك وقت صرف كرده است. سرّ اين كه افراد برجسته و افراد خودساخته و كامل در احتياجات اين عالم به اندازه‏ى اندك و لازم قناعت كرده و بيشتر از ضرورت قدم بر نداشته‏اند، اين بوده كه زندگى اين دنيا مشغله است و قرآن مجيد بر اين مطلب آيه‏اى دارد كه مى‏فرمايد:

 « وَماهذِهِ الحَياةُ الدُّنْيا اِلاَّ لَهْوٌ وَ لَعِبٌ وَ اِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ  سوره‏ى عنكبوت، آيه‏ى 64. »

 زندگى اين دنيا جز بازيچه نيست. زندگى دنيا جاى وقتى را كه بايد صرف آخرت و معنويت شود، مى‏گيرد.

 مرحوم جلوه يكى از عرفاى عصر قاجار كه علماً و عملاً از بزرگان علم عرفان است، در زمان ناصرالدّين شاه در تهران به زندگى ساده ‏ى خود مشغول بود و به نام مدرّس شهرت داشته است. ناصرالدين شاه مقام مرحوم مدرّس را زياد شنيده بود و تصميم گرفت كه به ديدن مرحوم مدرّس برود. وقتى به منزل مرحوم مدرّس رفت ديد منزل آن مرحوم يك منزل بسيار محقّر و كوچك است. اعلى‏ حضرت همايونى در عمر خود اين چنين ساختمانى نديده بود. از طرف ديگر نام و آوازه‏ى اين آقا را زياد شنيده بود كه آقا داراى فلان موقعيّت و مقام علمى و دينى است. با چشم خودش مشاهده كرد كه منزل اين آقا فوق العاده محقّر و كوچك است. اين مشاهدات در نظر شاه خيلى غيرمتعارف آمد، دستور داد در نزديكى شمس العاره فعلى تهران نزد كاخ‏هاى شاه يك منزل با جميع مخلّفات براى مرحوم مدرس درست كنند و دستور داد كه سند را به اسم آن آقا نوشتند و شاه نيز آن را توشيح كرد سپس اين سند را به همراه وزير دربار و يا با همراهى يك كس ديگر به نزد مرحوم مدرّس بردند. به مدرّس گفتند كه شما تشريف بياوريد و در اين منزلى كه به دستور شاه درست شده است ساكن شويد؛ زيرا اين منزل را شاه تقديم كرده است تا هم در جوار شاه باشيد و هم در آن منزل به راحتى زندگى كنيد. مرحوم مدرس سند منزل را مشاهده كرد و بعد گفت در زير سند منزل دو سطر شعر نوشتند، يادم نشد كه به مأخذ مراجعه كنم و آن دو سطر شعر را برايتان بخوانم، بيت اوّل آن در خاطرم نيست ولى بيت دوم آن اين است:

 

 كاخ زرّين به شاهان خوش كه من ديوانه

گوشه‏اى خواهم و ويرانه به عالم كم نيست

 

 آن كاخ از آن تو باشد و تو با آن خوش باش، يك چهار گوشه‏اى هم براى من پيدا مى‏شود كه در آن جا زندگى بكنم. ملاحظه مى‏فرماييد كه اگر انسان با آن فراغت زندگى كند و وقتش گرفته نشود، مسأله‏ى بسيار مهمّى است. البته اعليحضرت اين مطلب را نمى‏فهمد! زيرا درك و فهم اين گونه مطالب يك تربيت مخصوصى مى‏خواهد. من جملات اين دعا را توضيح خواهم داد و شما تعجّب خواهيد كرد كه حضرت على (ع) چرا اين همه ناله كرده و شور و غوغا افكنده است؟

«وَ حَبَسَنى عَنْ نَفْعى بُعْدُ اَمَلى»

 پروردگارا، اين آرزوهاى دور و دراز مانع منافع معنوى و الهى من شده و جلوى آن منافع را گرفته است، چگونه گرفته است؟ آيا حضرت على مبالغه مى‏كند؟ دروغ مى‏گويد؟ جوابش اين است كه قطعاً اين چنين نيست، اصلاً اين جملات به گناه مربوط نيست بلكه طبيعت اين عالم اين است. شما بازتاب آرزو و آمال را در نفس و روح انسان‏ها بنگريد و ببينيد كه چگونه آرزوها عمر انسان را ضايع مى‏كنند. انسان با خود چنين مى‏گويد: كاش پسرم بزرگ مى‏شد... كاش...كاش دائماً مراقبت از درسش را مى‏كند و به انجمن خانه و مدرسه مى‏رود. همه‏ى اين‏ها كارهاى مباح هستند و هيچ اشكال شرعى هم ندارد و گاهى هم از نظر زندگى اجتماعى ضرورى هستند و همانند غذا خوردن و لباس و مسكن و فرش لازم مى‏باشند. ليكن همه‏ى اين‏ها وقت‏گير و غفلت‏آور هستند و مانند مرض خوره عمر را تباه مى‏كنند و به اتمام مى‏رسانند و در آخر عمر مى‏گويد: وقتم سپرى شد و هيچ ندانستم كه چگونه سپرى شد و عمرم چگونه گذشت:

 

 اى كه پنجاه رفت و در خوابى

مگر اين پنج روز دريابى            كتاب گلستان، سعدى

 

 واقعاً كه عمر انسان مانند خوابى است، پنجاه سال چگونه گذشت؟ چهل سال چگونه سپرى شد؟ سى سال عمر به چه نحوى تمام شد؟ مى‏دانيد كه چهل سال و پنجاه سال، رقم‏هاى بسيار بالايى است. بيست سال عمر مگر عمر كمى است؟ كدام حيوان و كدام جانورى است كه بيست سال زندگى كند؟ كمتر حيوان جاندارى است كه بيست سال عمر كند! ما انسان‏ها به هنگام رسيدن به بيست سالگى تازه از اوّل شروع مى‏كنيم، مثل اين كه متولّد نشده‏ايم و از جهان و از عالم طلبكار هستيم! بيچاره اسب در بيست سالگى نمى‏تواند از جايش بلند شود اصلاً خيلى وقت پيش فوت كرده است! اگر باور نداريد از كسانى كه اهل اطلاع هستند بپرسيد، بيچاره گوسفند هرگز به بيست سالگى نمى‏رسد، امّا انسان به اندازه‏اى غافل است كه اصلاً عدد را عدم حساب مى‏كند! چرا اين چنين شده است؟ زيرا انسان غرق در آرزو و آمال است، آن هم آرزوهاى محال درباره‏ى خويش؛ مثلاً آرزو مى‏كند كه اى كاش به اندازه‏ى فلان كس ثروتمند مى‏شدم. كاش يعنى اگر، ولى اين را نمى‏داند كه «ليك جانا در اگر نتوان نشست». كاش فلان قدر عمرم طولانى مى‏شد، كاش فلان مقدار طول قد من مى‏شد، كاش در فلان حدّ داراى ساختمان مى‏شدم، كاش فرزندانم و نوه‏هايم به فلان حدّ مى‏رسيدند. ولى همه‏ى اينها «كاش» است و همه‏ى اينها انسان را از واقعيّت دور مى‏كند. آيا هيچ شده است كه از اين خيالات پوچ و از اين دروغ‏ها خلاص و رها شويم و به خود برگرديم و درباره‏ى «واقعيّت هستى» خودمان اندكى مطالعه كنيم كه من الآن كيستم و چه هستم؟ آيا از ملكه‏ى علم در اندرون من، در روح و نفس من چه مقدار موجود است؟ درباره‏ى خود فكر بكند و ببيند كه در «من» خود چه مقدار بينش و دانش و چه مقدار فضايل اخلاقى و چه مقدار كمالات انسانى است. آيا امانت، صداقت و صميميت در او موجود است؟ انسان ببيند كه در «من» خودش چه مقدار پشتكار هست؟ پشتكار نه به معنى لجاجت، بلكه پشتكار يعنى اگر انسان عهدى كند روى عهد خودش بايستد كه علماى اخلاق به اين خصلت ذاتى انسان «وفا» مى‏گويند كه اگر انسان متعهد شد و قول داد روى تعهّد خودش بايستد، به قول مثل قديمى‏ها، سر مرد مى‏رود ولى قولش نمى‏رود. چه مرد باشد، چه زن باشد، اين‏ها فضايل انسانى است، اين‏ها واقعيّات است. اكثر انسان‏ها در اين‏ها هيچ فكر نمى‏كنند و نمى‏انديشند و ليكن پندارها و آمال را دنبال مى‏كنند. پس جمله «وَ حَبَسَنى عَنْ نَفْعى بُعْدُ اَمَلى» يعنى پروردگارا، آمال و آرزوهاى من مرا محبوس كرده و امل و آرزوى من، مرا از منافع حقيقى و واقعى بازداشته است و در نتيجه من از سعادت خويش محروم مانده‏ام.

متن فوق برگرفته از كتاب شرح دعاي كميل مرحوم حضرت آیت الله صائنی( ره) مي باشد.