برهان صدّيقين

 بحث درباره‏ى توحيد بود، البتّه ما در اين جلسه فقط لفظ توحيد را عرض مي‏كنيم جلسه هم به نام توحيد منعقد شده است. ولى بحث ما پيش از توحيد، درباره اثبات وجود خداوند بود و اين كه موجودات اين عالم و يا به تعبير ديگر ممكنات، خود به خود پيدا نشده‏اند. زيرا ممكنات هم استعداد اين را دارند كه موجود باشند و هم معدوم. اين گونه حقايق را ممكنات مى‏گويند و اصلاً امكان، صفت ماهيّت است.

 

ما اثبات خواهيم كرد كه غير از خدا، همه‏ى موجودات داراى ماهيّت هستند. البتّه، شايد اين تعبير فعلاً مبهم باشد ولى، در فصل خود و در جاى خود به فضل خدا توضيح خواهم داد. امّا بنده درباره‏ى اثبات وجود خدا يك مطلب را در چند جلسه توضيح دادم و آن اين بود كه اعتقاد بر خدا و باور كردن وجود او كه خالق و مبدأ و ايجاد كننده‏ى كل جهان است؛ در فطرت انسانى موجود است و من توضيح دادم كه قرآن براى اثبات وجود خدا دليل فكرى نمى‏خواهد و معتقد است كه وجود خداوند براى فطرت‏هاى سالم امر بديهى است. اگر كسى از عادت‏ها، رسومات و از القائات و شكّ‏ها و از مسائلى كه به نام علم مطرح شده است؛ رهايى يابد و باطن خود را از انديشه‏هاى گوناگون پاك كند و به فطرت خود برگردد؛ به طور طبيعى بر وجود خدا معتقد خواهد شد. بنده اين مطلب را در چند جلسه با مثال‏ها و توأم با آيات قرآن و با منطق تعقّل بيان كردم و نيز گفتم كه اين امر بديهى براى افرادى از انسان‏ها به اين بداهت نبوده بلكه براى آن‏ها يك گرفتارى پيش آورده است و علّت آن اين است كه انسان‏ها از همديگر و ديگران افكارى را اخذ كرده‏اند كه در نتيجه هر انسان با يك رقم افكار گوناگون انديشيده است. در نتيجه در بسيارى از چيزها و حقايق من جمله در وجود خدا شكّ و ترديد كرده است. اين‏ها افرادى از بشر هستند كه فطرت خود را گم كرده‏اند.

 

 «گوهر خود را هويدا كن، كمال اين است و بس

خويش را در خويش پيدا كن، كمال اين است و بس»[1]

 

 يعنى فطرت خود را در خودمان گم كرده‏ايم. من كه فطرت مى‏گويم. شايد خودمان هم نفهميم كه فطرت يعنى چه؟ اگرچه سابقاً توضيح دادم، امّا افراد معمولى خودشان را گم كرده‏اند و فطرت خودشان را نمى‏فهمند و آن گوهر و جوهر واقعى خودشان را نمى‏يابند. چرا اين‏ها خودشان را گم كرده‏اند؟ زيرا از مرحله‏ى حواس پنج گانه به آن طرف گذر نكرده‏اند. آن‏چه را كه مى‏بينند و با گوش مى‏شنوند و با حواس درك مى‏كنند قبول دارند و خيال كرده‏اند كه آن‏چه را كه با حواس قابل درك است، آن حق است و آن‏چه را كه با حواس قابل ادراك نيست، آن وجود ندارد و عدم است. دانشمندان علوم تجربى از همين راه است كه شبهه و اشكال آورده‏اند و درباره‏ى عقيده بر خدا لنگ شده‏اند؛ زيرا خدا با حسّ قابل درك نيست و تحت تجربه هم نمى‏آيد. پس گفته‏اند كه وجود خدا قابل درك نمى‏باشد. من معمولاً از آن‏ها اسم نمى‏برم؛ ولى يكى از بزرگان فيزيك و علوم تجربى با صراحت مى‏گويد: تا من خدا را زير چاقوى جرّاحى نياورم؛ باور نمى‏كنم (البتّه) آن خداى عظيمِ بى‏پايان هم هيچ گاه زير چاقو نخواهد آمد و اين دانشمند طبيعى نيز هرگز آن وجود عظيم و نامتناهى را نخواهد پذيرفت. پس تنها راه چاره اين است كه انسان، طبق عرايض قبلى‏ام به فطرت و آفرينش خود برگردد. راه برگشت به خويشتن و خداشناسى فطرى و خداگرايى فطرى را توضيح داده‏ام و الآن هم آيه‏اى از قرآن برايتان مى‏خوانم. «شَهِدَ اللَّهُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلّا هُوَ و اَلْمَلائِكَهُ و اُوْلُوالْعِلْمِ قائِماً بِالقِسْطِ لا اِلهَ اِلّا هُوَ الْعَزيزُ الَحكيمُ»[2] خدا به يكتايى خود گواهى مى‏دهد كه جز ذات اقدس او، خدايى نيست و فرشتگان و صاحبان علم نيز به يكتايى او گواهند؛ او نگهبان عدل و درستى است و خدايى جزء او نيست و او به همه‏ى كارها دانا و تواناست.

 اين آيه چقدر مطابق منطق است؟ مى‏گويد: ذات پروردگار شهادت مى‏دهد و ملائكه هم بعد از خدا شهادت مى‏دهند و همين طور صاحبان علم شهادت مى‏دهند. اگر دقّت كنيد هر سه در يك رديف ذكر شده‏اند. شهادت ملائكه و صاحبان علم، هم رديف شهادت خداست. شهادت خدا بر ذات‏اش با علم حضورى و شهودى است نه از راه دليل فكرى و عقلى، پس شهادت ملائكه و صاحبان علم و شهادت علماىِ بشر هم از آن قبيل است و آنان هم از آن راه خدا را مى‏شناسند. روايات و حالاتى از امام على(ع)،از ائمّه عليهم السّلام، از علماء باللَّه و از امّت پيامبر(ص) نقل شده است كه اين‏ها خدا را از راه فكر و تعقّل و از راه ذهن نشناخته‏اند؛ بلكه از راه علم حضورى و شهودى شناخته‏اند. اين علم حضورى مال فطرت است. ما بعدها در علم حضورى، بحث خواهيم كرد. پس اين يك راه است و اين راه براى همگان ميسّر نيست. يكى هم از راه علم حصولى و از راه دليل و برهان و عقل است و لذا دانشمندان به دليل و برهان دست زده‏اند و اين چنين گفته‏اند كه ادراكات حسّى در جاى خود محكم است و لكن براى ادراكات عقلى جهت درك عالم ماوراء الطبيعه مقدّمه مى‏باشد. لذا در زمان ما دنياى بشريّت و اسلام در مقابل اين سدّ مادّى‏گرى، مخصوصاً منطق ماركسيستى چاره‏اى انديشيده‏اند، و كاخ با عظمت فلسفه و حكمت و دلايل عقلى را استوار كرده اند تا در مقابل گسترش علومِ مدنيّت، صنعت و علاقه‏مندى به تجربه وگرايش به دانستنى‏هاى حواس پنج گانه كه بشر را به اين ورطه انداخته است؛ ايستادگى كند. زيرا بشر، راه فطرت خود را فراموش كرده است ولى باز هم بايد خدا را بجويد. ولى از چه راهى بايد بجويد؟ از راه زمين، آسمان، علم هندسه و دليل و برهان؛ زيرا چاره هم نيست، چون بشريّت از فطرت سقوط كرده است. ما هم بايد با زبان جامعه با بشريّت صحبت كنيم ودر اين مرحله است كه ما براى اثبات وجود خدا محتاج به برهان و دليل هستيم و الّا در حقيقت ما نه محتاج دليل هستيم و نه محتاج برهان.

 در دعاى عرفه مى‏خوانيم: «عَمَتْ عَيْنٌ لاتَراكَ، مَتى غِبْتَ حَتّى تَحْتاجَ اِلى دَليلِ يَدُلُّ عَلَيْكَ»[3] «اى پروردگار من، تو كى غايب شدى و كى از من دور شدى تا من براى تو، دليل بجويم». بنده در مورد اين جمله، سابقاً به يك نكته هم اشاره كرده‏ام كه هميشه به ذهنم مى‏آيد، آيا خود دليل و برهان واقعيّت دارد يا نه؟ اگر دليل واقعيّت ندارد كه باطل است و باطل شاهد خدا و راه خدا و اثبات كننده‏ى خدا نمى‏شود و اگر دليل و برهان واقعيّت دارد و حقّ است، اين واقعيّت و حقانيّت را چه كسى به دليل داده است و از كجا آمده است. مسلّم است كه خدا اين را داده است. اگر خدا واقعيّت را به دليل نمى‏داد؛ دليل از كجا واقعيّت داشت و اثبات مى‏كرد چيزى را كه خدا داده است. آيا آن چيز روشنتر و واضح‏تر از خداست كه ما خدارا با او بجوييم. امام حسين(ع) اين جمله را مى‏گويد: خدايا تو كى غايب شدى از فطرت انسانيّت كه ما، محتاج دليل باشيم تا آن دليل، ما را بر تو راهنمايى كند. اين مطلب به اين مى‏ماند كه مادر روز روشن خورشيد را با فانوس بجوييم و بگوييم ما با اين نور مى‏خواهيم خورشيد را پيدا كنيم. آيا اين درست است؟ آيا اين حق است؟ آيا اين باطل نيست؟ اين قطعاً باطل است. پس راه فطرت، نتايج بسيار عالى و مشعشع دارد و روندگان راه فطرت، خدا را به روشنى در مى‏يابند كه انشاءاللَّه در بحث آينده اين مطلب را خواهم گفت. امّا الآن مى‏خواهم براى اهل ترديد و شكّ و افرادى كه گرفتار خلاف فطرت شده‏اند و محتاج به دليل هستند؛ ادلّه ى وجود خدا را بيان كنم. علما، فلاسفه، حكما و متكلّمان، دلايل فراوانى براى اثبات وجود خدا گفته‏اند. من دلايل محكم، قابل فهم، منطقى و برهانى را انتخاب كرده، براى شما بيان خواهم نمود.

 بشر در اين عالم زير و بم‏ها ديده؛ افسانه‏ها شنيده است و احياناً به حقايقى هم رسيده است، ذهن بشر و ادراك او در جهان طبيعت، مكتب هايى را تأسيس كرده؛ بر روى مكتب خود تعصّب هم نشان داده است اين مكتب‏ها، افكار و عقول انسان‏ها، اقتصاد و اموال جوامع بشرى و اجتماعات آن‏ها را به خود مشغول كرده و تشكيلاتى را به راه انداخته و كتاب هايى به خود اختصاص داده است. بعد از مدّتى معلوم شده كه آن مكتب هااز اساس باطل بوده است؛ مانند مكتب ماركسيستى، شما فكر كنيد و ملاحظه بفرماييد كه مكتب بدبخت ماركسيستى براى جوامع انسانى ميلياردها هزينه تحميل كرده است، آخر خودش هم مضمحل شد و اعلام كرد كه اساس و پايه‏ى مكتب‏اش غلط بوده است. من مكتب ماركسيست را عمداً مثال زدم چون همه‏ى شما با آن آشنا هستيد. اگر تاريخ را بنگريد؛ چنين مكتب‏هايى تأسيس شده، امّا چون بى‏پشتوانه بوده تأثير خود را از دست داده است. يكى از اين مكاتيب بشرى، مكتب «سوفسطايى» است. سوفسطايى زبان يونانى است و ترجمه‏ى آن به فارسى عبارت از مكتب شكّاكان و شكّ گرايان است. سابقاً افرادى در يونان و در جوامع ديگر به اين مكتب گرايش پيدا كرده‏اند. حتّى امروز هم اين مكتب در اروپا از بين نرفته است و طرفداران اندكى دارد و توضيح اين مكتب آن است كه آيا اين جهان كه ما با آن روبرو هستيم و در اشياء و موجودات آن اثر مى‏گذاريم و از موجودات اين عالم اثر مى‏پذيريم. واقعيّت دارد يا ندارد. مثلاً بنده از راه اين بلندگو صداى خود را بلندتر پخش مى‏كنم و آن دورودورها مى‏شنوند و يا به وسيله‏ى آب، نباتات را آبيارى مى‏كنيم؛ يا در جامعه يكى را كتك مى‏زنيم؛ يعنى اثر مى‏گذاريم و به ديگرى محبّت مى‏كنيم و او نيز جلب محبّت و عاطفه مى‏كند؛ يعنى اثر مى‏گذاريم و يا به يك نادان چيزهايى را مى‏آموزيم و او را عالم مى‏گردانيم و دانشمند مى‏شود و يا به يك فقير مال مى‏دهيم و از او رفع احتياج و گرسنگى مى‏كنيم و اگر تشنه بود رفع تشنگى مى‏كنيم؛ يعنى در او اثر مى‏گذاريم و يا آهنگر با چكش آهن را مى‏كوبد و آن را به شكل خاصّى در مى‏آورد؛ يعنى اثر مى‏گذارد و يا كارخانه‏ها در طبيعت تأثير مى‏گذارند و معدن‏هاى فلز را دگرگون مى‏كنند. پس اين جهان سراپا تأثير و تأثّر است و ما انسان‏ها در موجودات اين جهان اثر مى‏گذاريم و از موجودات اين جهان اثر مى‏پذيريم. ما انسان‏ها از گرما و سرما ناراحت مى‏شويم و در وقت نيافتن غذا گرسته مى‏مانيم و موقع نيافتن آب تشنه مى‏مانيم و از زلزله و آتشفشان‏ها ضربه مى‏پذيريم و دائماً از اوضاع طبيعت اثر مى‏پذيريم؛ اين تأثّر ماست. ما در اشياء اين جهان اثر مى‏گذاريم؛ پس مؤثّريم و هم اثر مى‏پذيريم پس متأثّريم. امّا بحث امروز من راجع به اين نيست؛ بلكه راجع به اين كلمه است كه آيا اين تأثيرها و تأثّرها واقعيّت است؟ آيا عينيّت خارجى دارد؟ آيا ما مى‏پنداريم و خيال مى‏كنيم؛ مثلاً؛ هنگام سيرى خيال مى‏كنيم كه سير هستيم و يا هنگام تشنگى خيال مى‏كنيم كه تشنه‏ايم و خيال مى‏كنيم كه فلان دارو بر ما اثر كرد و يا اثر نكرد؛ اين اثر آن دارو است. جماعتى از انسان‏ها پيدا شده‏اند و گفته‏اند كه جهان خارج وجود ندارد و جهان خارج واقعيّت ندارد. حداقل اين است كه من شكّ دارم كه آيا اين جهان خارج وجود دارد يا ندارد؟ آيا واقعاً الآن اين‏جا مسجد است وكسى در آن صحبت مى‏كند آيا اين يك پندار و خيال است؟ آيا خود من جسم دارم و دستى كه من مى‏بينم واقعاً در خارج دست است و آيا وجود مادّى من وجود دارد يا خيال است كه من مى‏پندارم؟ آيا اين تشكيلاتى كه در اين مجمع مى‏بينم؛ همه‏ى اين‏ها واقعيّت دارند؟ آيا شما روى صندلى نشسته‏ايد؟ يا خود من روى صندلى نشسته‏ام؟ يا خيال مى‏كنم كه روى صندلى نشسته‏ام و همين الآن كه سخن مى‏گويم، واقعاً در خارج سخن مى‏گويم؟ آيا شما واقعاً در اين‏جا نشسته‏ايد و سخنان مرا مى‏شنويد؟ آيا واقعاً مى‏شنويد يا همه‏اش پندار و خيال است؟ نقّاش مى‏خواهد نقّاشى كند؛ قبل از آن كه آن نقّاشى را روى صفحه پياده كند؛ نقّاشى در پندار نقّاش است و نقّاش در عالم خيال و تخيّل فرو رفته و چشم‏ها را بسته و جنگلى را تخيّل مى‏كند. آبى، آبشارى، نغمه‏ى آبى و خواندن بلبلى را تخيّل مى‏كند؛ بعد اين‏ها را روى صفحه پياده مى‏كند حالا آيا اين جهان آن مرحله‏ى تخيّل است يا واقعيّت خارجى دارد و در صفحه‏ى وجود پياده شده است، كدام است؟

 سوفسطائيان و شكّاكان كسانى هستند كه مى‏گويند ما شكّ داريم كه آيا اين‏ها واقعيّت دارند يا ندارند. يعنى ما شكّ داريم كه آيا در مقابل ادراكات بشر، آن‏چه را كه ما مى‏بينيم، يا چيزى را لمس مى‏كنيم و يا صدايى را با گوش مى‏شنويم و يا اشيائى را كه ما در آن‏ها اثر مى‏گذاريم و يا آن‏ها در ما اثر مى‏گذارند؛ واقعيّت و وجود خارجى دارند يا پندار است؟ سوفسطائيان و شكّاكان شكّ مى‏كنند وقبول ندارند كه واقعيّتى است؛ يعنى ميان واقعيّت و شكّ و ترديد وامانده‏اند. حالا جواب اين‏ها چيست؟ من از شما مى‏پرسم. به ذهن شما چه مى‏آيد؟ ما بايد به اين‏ها چه جوابى بدهيم؟ ما كه نمى‏توانيم شكّ كنيم. مثلاً وقتى كه جلسه تمام شد من بايد بلند بشوم و بروم. اين پلّه‏هايى كه من پايين مى‏روم؛ واقعاً پائين مى‏روم يا اين هم، يك گونه خيال است؟ شب كه به منزل مى‏روم، خيال است؟ روز در بازار و ادارات مى‏آيم خيال است. با غذا و آب سير مى‏شوم خيال است. اگر كسى اين ادّعا را كرد، تا شما بخواهيد به او جواب بگوييد او در جواب شما خواهد گفت؛ «من شكّ دارم؛ اصلاً تو حرف مى‏زنى يا نمى‏زنى». آيا مى‏شود از راه منطق به اين شخص جواب داد؟ نه، زيرا اين شكّاك، اصلاً سخن را قبول ندارد؛ زيرا او مى‏گويد «من شكّ مى‏كنم كه تو در اين‏جا موجود هستى يا نيستى؛ شايد اصلاً تو نيستى». اين گونه مكتب و طرفداران اين مكتب ابداً با واقعيّت سروكار ندارند. امّا در مقابل اين‏ها كسانى هستند كه معتقد به واقعيّت هستند و مى‏گويند اين صندلى‏ها واقعاً وجود دارند و واقعاً انسان‏ها در روى آن‏ها نشسته‏اند. زمين با تمام طبقات و قوانينش وجود دارد، آسمان با تمام قوانين و تبعات آن وجود دارد و تمام موجودات هر يك در جاى خود واقعيّت دارند. صاحبان اين گونه عقايد را «فيلسوف» يا «فلاسفه» گويند. در گذشته به فلاسفه ايراد مى‏گرفتند و آن‏ها را كافر مى‏دانستند. اين گونه افراد معناى فلسفه را نمى‏دانستند. معناى فلسفه اين است كه من در ضمن صحبت‏هايم عمداً معنى كردم. فيلسوف و حكيم كسى است كه واقعيّت را قبول داشته باشد و بگويد كه من بر اين جهان معتقد هستم؛ فيلسوف مى‏گويد: خودم واقعيّت هستم و تمام اشياء در عالم خارج واقعيّت هستند. باد، نسيم، ستاره‏ها، آسمان و زمين واقعيّت دارند. منتها خود بشر گاهى چيزهايى را در پندار خود مى‏سازد و به نام واقعيّت به قالب مى‏زند. مثلاً معتقد به غول بيابانى مى‏شود كه چنين چيزى در عالم واقعيّت وجود ندارد. اين پندار و خيال است و يا بانوان  به همزاد معتقد هستند و اگر كسى حامله باشد و بچه به دنيا بياورد؛ مى‏گويند، همزادى هم است كه با او زاده مى‏شود كه از قبيل جنّ است. اين يك پندار است و مى‏روند از دعانويس براى همزاد دعا مى‏گيرند. گاهى بشر پندار را با واقعيّت مخلوط مى‏كند، چرا؟ از راه جهالت، چون واقع بين نيست و واقعيّت را نمى‏شناسد؛ پس افراد زيادى هستند كه گرفتار پندارند، ولى جهان، واقعيّت است و فيلسوف كسى است كه واقعيّت را از پندار جدا مى‏كند. مثلاً آيا جن هم جزء پندارها و ساخته‏هاى ذهن بشرى است يا جن واقعيّت دارد؟ جن با حواس پنج‏گانه حس نمى‏شود و چون انسان جن را نمى‏بيند بايد بپرسد كه آيا جن واقعيّت دارد يا ندارد؟ فنّى كه اثبات مى‏كند جن واقعيّت دارد يا ندارد آن فنِّ فلسفه است و اين‏گونه انسانى كه بتواند از عهده‏ى اثبات حقايق بر آيد و واقعيّت را آن‏طور كه هست دريابد، اين‏گونه انسان، حكيم و فلسفه دان و فيلسوف است و اگر ما فلسفه را آسان معنا كنيم؛ فلسفه جزء ضروريّات اجتماع بشرى است. يعنى افرادى داراى روشنايى باطن، منطق قوى، بينش حسابى و حسابگر هستند كه واقعيّت‏هاى جهان را مى‏شناسند؛ مثلاً در جهان، علّت و معلول است و «وجود» هم واقعيّت دارد. مَلَك و فرشته واقعيّت دارد، ولى غول بيابانى واقعيّت ندارد. مطالبى كه در كتاب‏ها نوشته‏اند، بيشترشان واقعّيت ندارد؛ مانند «جزيره‏ى خضراء». در دين هم گاهى اباطيل را به نام واقعيّت فروخته‏اند و حتّى افسانه‏ها درست كرده و كتاب‏ها نوشته‏اند. لابد شما كتاب جزيره‏ى خضراء را ديده‏ايد. مردم و طرفداران آن آقاى بزرگوار و آن موجود مقدّس كه امام غايب(ع) و ولىِّ عالم است، از شدّت محبّت و يا از شدّت جهالت براى آن بزرگوار نيز افسانه هايى ساخته‏اند. شما مى‏دانيد آن چه واقعيّت را از غير واقعيّت جدا مى‏كند برهان و دليل است. برهان به فلسفه و فلسفه به برهان متّكى است و فردى كه از عهده‏ى اين گونه حقايق برآيد، فيلسوف و حكيم است. قرآن مى‏فرمايد: «وَ مَنْ يُوْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ اوُتِىَ خَيْراً كَثيراً»[4] كسى كه داراى حكمت باشد؛ يعنى پندارها را رها كند و ساخته‏هاى ذهن بشرى را به نام واقعيّت نپذيرد و واقعيّت را بشناسد و آن‏ها را قبول كند و آثار و خواصّ واقعيّتها را به دست آورد، اين شخص حكيم است. حتَّى موضوعات علوم را فلسفه اثبات مى‏كند. اين علومى كه شما و بنده در دانشگاه مى‏خوانيم مانند رياضيّات كه موضوع آن عدد است؛ آيا خود عدد واقعيّت دارد يا ندارد؟ بايد اين، قبلاً اثبات شود. كدام فنّ است كه اين را اثبات مى‏كند؟ اگر عدد واقعيّت نداشته باشد و فلسفه آن را اثبات نكند، علم حساب و جبر پادر هوا و لنگ است. اگر عدد نباشد و ما، در عدد شكّ داشته باشيم؛ حساب و جبر و لگاريتم و بقيّه‏ى مسائل رياضى و علم حساب به كجا مى‏روند؛ اصلاً جايگاهى ندارند. مثلاً آيا اَشكال هندسى واقعيّت دارند يا ندارند؟ اگر واقعيّت نداشته باشند و ماد رآن شكّ كنيم، علم هندسه پادر هواست. آيا طبيعتِ جسم و آن‏چه كه مبدأ جسم است؛ واقعيّت دارد يا ندارد؟ اگر قبلاً در فنّ فلسفه اثبات نشود كه جسم واقعيّت دارد يا ندارد؟ همه‏ى علم فيزيك بى‏خود و بى‏جهت مى‏شود. شما مى‏دانيد كه فيزيك در جسم و آثار آن بحث مى‏كند. وقتى خود جسم نباشد؛ ديگر چه بحثى خواهد بود. پس موضوعات علوم را فنّ فلسفه و حكمت تعيين كرده و اثبات مى‏كند و آن موضوع رابه دست دانشمند صاحب رشته‏ى خودش مى‏دهد و آن دانشمند در آثار و خواصّ آن تحقيق و جستجو مى‏كند و بدينوسيله مسائل علوم در هر رشته پيش مى‏رود. اين يك مطلب بود كه من خواستم موقعيّت فلسفه را در داخل پرانتز براى افرادى كه آگاه هستند و متوجّه مى‏شوند؛ اجمالاً بيان كنم.

 برگرديم به اصل مطلب و آن اين بود كه مكتبى به نام سوفسطايى و شكّاكان و شكّ گرايان است و در مقابل اين‏ها مكتبى به نام واقعيّت گرايى و رئاليسم است كه فيلسوفان طرفدار اين مكتب هستند. حالا اگر فردى شكّاك و سوفسطايى باشد. با چه دليلى مى‏توان او را قانع كرد كه شما غلط مى‏گوئيد و غلط مى‏پنداريد. كسى كه مى‏گويد من در واقعيّت شكّ دارم. اين فرد جوابى ندارد. «ابوعلى سينا» در كتاب «شفا» براى سوفسطائيان يك جواب عملى خوب داده است. ايشان در شفا كه كتاب فلسفى اوست؛ مى‏گويد: كسى كه شكّاك و معتقد به مكتب سوفسطايى باشد، اين انسان را بايد كتك زد و سر و دستش را شكست و صورتش را سرخ نمود. اين خواه ناخواه ناله خواهد كرد و خواهد گفت كه مرا ديگر نزنيد. ما در جواب مى‏گوييم ما شكّ داريم كه تو بدن دارى يا ندارى و بدنت درد مى‏كند يا نمى‏كند و ما شكّ داريم كه آيا واقعاً دست تو درد كرد يا نكرد و ما اصلاً شكّ داريم كه سرى بوده باشد و شكسته باشد. اين فرد در آخر اقرار مى‏كند و مى‏گويد؛ من غلط كردم. سرم را نشكنيد كه من سر دارم و يا بايد اين فرد را تشنه گذاشت و به او آب نداد تا به حد هلاكت برسد؛ آن وقت زبان باز خواهد كرد و خواهد گفت؛ من از تشنگى مى‏ميرم و ما، در جواب او مى‏گوييم ما شكّ داريم كه تو تشنه هستى يا نه، اصلاً تو هستى يا نيستى. و يا بايد اين فرد را گرسنه گذاشت تا او بگويد؛ معده‏ى من ناراحت شد و من گرسنه مانده‏ام و ما، در جواب او مى‏گوئيم ما شكّ داريم كه تو گرسنه هستى يا نه و شكّ داريم كه تو معده دارى يا نه.پس فقط از راه عملى مى‏شود؛ شكّاك و سوفسطايى را قانع كرد كه اين جهان و حقايق آن واقعيّت دارند؛ مگر كسانى كه نقص در خلقت داشته باشند و بميرند و باز هم بگويند ما شكّ داريم. آن هم چاره‏اش روشن است؛ مى‏ميرد. وقتى كه مُرد ما از دست او خلاص مى‏شويم زيرا نيست تا حرفى بزند و شكّ كند. اين جواب شكّاك است كه از زمان سابق در يونان طرفدارانى داشته است؛ حتّى الان هم نمونه هايى در فلسفه‏هاى اروپايى از اين شكّاكان ديده مى‏شود كه سرگردان و متحيّرند و اين‏ها در دانستن حقايق شكّاك هستند. در مقابل شكّاكان، مكتب عمومى جهان قرار دارد. چه، كسانى كه فلسفه مى‏دانند و حكيم هستند و چه، كسانى كه فلسفه نمى‏دانند ولى افرادى عادّى و عامّى هستند و كل افراد جهان معتقدند كه من واقعيّت دارم و انسان‏ها و اين كره‏ى زمين و موجودات آن واقعيّت دارند؛ آسمان و ستارگان واقعيّت دارند. اين‏ها معتقد به عالم خارج و واقعيّت هستند. يعنى انسان سالم هم اصل واقعيّت و هم واقعيّت‏هاى محدود در جهان را قبول مى‏كند. من واقعيّت دارم و اين واقعيّت، محدود به من است و واقعيّت آقايى كه اسمش على است؛ واقعيّت محدود به على است و واقعيّت صندلى، محدود به صندلى است زيرا واقعيّت محدود به قيد صندلى است. اين قيدها ماهيّات هستند و اين‏ها حدها و مرزهاى واقعيّت هستند. يك مرتبه واقعيّت در مرز من است؛ مى‏شود شخصى كه من هستم. يك مرتبه واقعيّت در مرز اين صندلى است. كه رويش مى‏نشينم و داراى اثر است مى‏شود؛ واقعيّت صندلى، ما واقعيّت بر چيزى مى‏گوييم كه در عالم خارج داراى اثر و خاصيّت باشد. مثلاً يك نفر روى صندلى مى‏نشيند و صندلى هم نشستن را مى‏پذيرد و ما مى‏دانيم كه صندلى داراى خاصيّت‏هايى است، صندلى وزن دارد و هندسه‏ى مخصوص و رنگ خاصى دارد و واقعيّتى كه داراى آثار است ولى اين آثار و اين واقعيّت‏ها محدود به صندلى است. ديگر اين خاصيّت در انسان موجود نيست و در اين ستون مسجد، آن آثار صندلى وجود ندارد و واقعيّت در حدّ و مرز ستون، ديگر مال صندلى نيست. اين ميكروفن واقعيّت دارد. واقعيّت ميكروفن در ميز موجود نيست. ميز هم براى خود واقعيّتى دارد. بنده الآن در واقعيّت‏هاى محدود و مرزدار بحث نمى‏كنم ولى از عقل شما و از آن تفكّر عميق و دقيق شما و از فطرت شما مى‏پرسم؛آيا ما كه اين واقعيّت‏هاى محدود و حدّ و مرز دار را كه معتقديم و همه‏ى ما ها انسان و موجود هستيم؛ آيا بدون اصل واقعيّت، مى‏توان پذيرفت؟ آيا شما اصل واقعيّت را قبول داريد يا نه؟ انسان بايد به واقعيّت مطلق و به اصل واقعيّت معتقد باشد و بعداً به واقعيّت‏هاى حدّ و مرزدار برسد. آيا اين جهان خارج بدون حدّ و مرز، واقعيّت دارد يا پندار است؟ اگر شما بگوييد كه اين جهان پندار است؛ ما به شما مى‏گوييم كه شما جزء شكّاكان هستيد و علاج شما اين است كه شما را تشنه و گرسنه بگذاريم و يا كتك بزنيم كه به عالم ديگر تشريف ببريد تا ما از دست شما خلاص شويم و اگر جزء شكّاكان نبوديد و گفتيد اين عالم واقعيّت و عينيّت مطلق است نه واقعيّت مرزدار و محدود، زيرا اين مرزدار بودن را بعد از پذيرفتن اصل واقعيّت قبول مى‏كنيم.

 سؤال ما در اصل واقعيّت بدون حدّومرز است كه شكّاكان آن را قبول ندارند. آيا شما و بنده و عقلاء بشر اصل واقعيّت را قبول دارند؟ واقعيّتى كه نام و حدومرز ندارد؛ نه واقعيّت ميز، نه واقعيّت ميكروفن و نه واقعيّت آب و نه واقعيّت صندلى؛ بلكه مطلق واقعيّت. واقعيّت بى حدومرز و واقعيّت بى‏رنگ و بى‏بو. آيا شما به اين چنين واقعيّتى معتقديد يا عالم خارج واقعيّت ندارد و باطل است. شما مى‏دانيد كه در مقابل واقعيّت مطلق، بطلان محض است. آيا واقعيّت مطلق در جاى خود واقعيّت دارد؟ ثبات دارد يا ثبات ندارد؟ جوابش روشن است. ما معتقد به واقعيّت هستيم آن هم واقعيّت بى‏مرز، اگر به واقعيّتِ بدون حدومرز معتقد نباشيم؛ اين واقعيّت‏هاى جداجدا را نمى‏توانيم بپذيريم زيرا وقتى انسان در اصل و ريشه‏ى مسئله شكّ كرد در فروعات مطلب نيز شكّ خواهد كرد. ولى ما واقع گرا هستيم و در حكمت يونان اين واقع گرايى را «رئاليسم» مى‏گفتند. رئاليسم، يعنى واقع گرايى، واقع بينى، واقع نگرى. الآن هم اين كلمه رايج است؛ مكتب رئاليسم در مقابل مكتب سوفسطايى و شكّاكان است. شكّاكان واقعيّت را انكار مى‏كنند و مى‏گويند كه واقعيّت نيست و ما خيال مى‏كنيم كه واقعيّت هست و ما در مركز ادراك خودمان واقعيّت را خيال مى‏كنيم ولى خارج واقعيّت ندارد. در مقابل مكتب سوفسطايى، مكتب رئاليسم قرار دارد كه ما رئاليست هستيم و آن را مى‏فهميم و مى‏پذيريم. زيرا ما عقل داريم و بدان جهت ما واقعيّت‏گرا هستيم؛ آن هم واقعيّت بدون قيد و شرط، بدون حدومرز حالا اين واقعيّت، كجاى اين جهان است؟ آيا مى‏شود گفت كه واقعيّت مطلق از اين جهان جداست؟ اين را نمى‏شود گفت. آيا مى‏شود گفت كه اين واقعيّت مطلق و بدون مرز عين اشياء باشد؟ هرگز نمى‏شود گفت. زيرا اشياء واقعيّت‏هاى محدود هستند در صورتى كه واقعيّت، مطلق و وسيع است؛ شامل است؛ محيط است، مهيمن است بر كلّ واقعيّتها. همه‏ى واقعيّت‏ها را فرا مى‏گيرد امّا ممزوج با واقعيّت‏هاى محدود نيست زيرا اگر ممزوج با اشيا باشد آن وقت محدود مى‏شود با حدّ اشياء، مثلاً اگر ممزوج با من باشد آن وقت محدود مى‏شود با حدِّ من، ديگر از ميز جدا مى‏شود؛ در صورتى كه همه‏ى اين‏ها واقعيّت دارند. خاصيّت واقعيّت مطلق اين است كه با همه‏ى واقعيّتها هست و واقعيّت هارا او مى‏بخشد؛ لكن مخلوط واقعيّت‏هاى محدود نيست. بعد از اين كه اين مطلب را توضيح دادم. در اين فرمايش على)ع) دقّت كنيد: «داخِلٌ فى الأشْياءِ لا بِالْمُمازِجَةٍ، خارِجٌ عَنِ الأشْياءِ لا بِالْمُبايِنَةٍ»[5] آن واقعيّت مطلق با همه‏ى اشياء است و لكن مخلوط نيست و آن واقعيّت مطلق بيرون از اشيائ هست يعنى از حد و مرز آن‏ها بيرون است ولى با اشياء مباين نيست و با اشياء تضاد ندارد زيرا واقعيّت مطلق است و اين‏ها واقعيّت‏هاى محدود است و شما مى‏دانيد كه واقعيّت با واقعيّت تضاد ندارد ولى مخلوط نيست. البتّه اين لسان، لسان حكمى و فلسفى بود كه من بحث كردم و دليل عقلى بود، ما به آن واقعيّت مطلق، به لسان دينى «خدا» مى‏گوييم.

 واقعيّت مطلق، مهيمن، قاهر، محيط و مسلط بر كل جهان است و همه‏ى جهان فروغ اوست و عكس جمال اوست و در هر جا واقعيّتى است از او نشأت گرفته است‏ولى بعد از نشأت گرفتن با ماهيّت محدود است و با حد و مرز توأم است. اين ميكروفن است، اين ميز است، من انسان هستم، آن آهن است، آن كاغذ است، ولى واقعيّت، محدود به فلز بودن، ميز بودن و انسان بودن نيست به معناى ديگر اين پسوندها «ماهيّت» هستند و اين واقعيّت‏ها و ماهيّت‏ها موجود هستند و وجود دارند و واقعيّت دار هستند و واقعيّت دار بودن خودشان را از واقعّيت مطلق اخذ كرده‏اند و استفاضه كرده‏اند واز او گرفته‏اند. قرآن مى‏گويد «اَللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَى‏ءٍ»[6] اللَّه و خالق، واقعيّت بخش همه است، اشياء چه هستند؟ صندلى، ميز، آسمان، ستاره و انسان، اين‏ها اشياء هستند. يعنى ماهيّات هستند. اين اشياء واقعيّت را از او گرفته‏اند. اللَّهُ خَالِقُ كُلّ شَى‏ءٍ. من عمداً آياتى را مى‏آورم تا خدمت شما مطلب را بيان كرده باشم كه بدانيد مطالب برهانى جدّى حكمى و فلسفى از قرآن و از احاديث و روايات كه تفكّر پيامبر و ائمّه عليهم السّلام است اتّخاذ شده است و فقط اصطلاحات غير هم هستند و تعبيرات غير هم‏اند والّا يك مسئله است. پس يكى از ادلّه قطعى براى اثبات وجود خدا اعتقاد و عقيده بر واقعيّت مطلق است و هيچ انسان طبيعى و معمولى غير مريض، نمى‏تواند واقعيّت مطلق را انكار كند كه در اين صورت سوفسطايى خواهد بود و اعتقاد به واقعيّت همان اعتقاد به حقّ است. قرآن مجيد واقعيّت را با كلمه‏ى حق آورده است و يكى از اسماء پروردگار «حق» است. «هُوَالْحَقُّ الْمُبينِ، اِنَّهُمْ حَقٌ». خدا حقّ واضح و روشن است، حق در لغت به معنى ثبات و عدم تزلزل مى‏باشد. «حَقَّ وَ تَحَقَّقَ» يعنى «ثَبَتَ وَقَرَّ». آن قرار يافتن، تكان نخوردن، ثابت بودن، تغيير و تحوّل پيدا نكردن، معنى حق است. حالا در اصطلاح فن «واقعيّت» مى‏گويند. واقعيّت از واقعيّت خود و از جاى خود تكان نمى‏خورد. اگر واقعيّت از جاى خود تكان بخورد، مى‏شود «لاواقعيّت» يعنى واقعيّت به بطلان و عدم تبديل مى‏شود. مى‏دانيد كه اين محال است زيرا واقعيّت به نقيض خود مبدّل نمى‏شود. «حَقَّ يعنى ثَبَتَ» حق يعنى واقعيّتى كه در منزلت خود و جايگاه خودش ثابت است؛ نه تغيير، نه تحوّل، نه تكان خوردن و نه به نقيض خود مبدّل شدن در او راه ندارد. پس اين كه قرآن مى‏فرمايد پروردگار متعال حق است. يعنى واقعيّت بى حد و مرز و نامحدود است و بعد مى‏فرمايد: «اَلْحَقُّ مِنْ رَبّكَ» هر حقّى كه در اين عالم باشد و شما انسان‏ها آن را بشناسيد و هر واقعيّتى كه در اين عالم است و شما آن را مى‏شناسيد آن واقعيّت «مِنْ رَبِّكَ» مِنْ مِنْ نَشْوِيهَ است. يعنى از سوى خدا پيدا شده است و از او نشأت گرفته است  از افاضات و رحمت آن حقِّ مطلق است. پس ربّ حقِّ مطلق است؛ يعنى واقعيّت مطلق است و اين اشياء و موجودات از او نشأت گرفته‏اند و مخلوق او هستند. پس «اَلْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ». هر ثبات و هر واقعيّت كه در اين عالم داريم از خداست پس او حقِّ مطلق است، اين را هم از آيه شاهد آوردم بر بيان عقلى كه خدمت شما عرض كردم، پس بنابراين واقعيّت مطلق در عالم صحّت دارد و آن خداى عالم است.

 من هيچ يادم نمى‏رود؛ زمانى كه ماركسيست‏ها در ايران خيلى نفوذ كرده بودند و دانشگاه‏ها، مخصوصاً دانشگاه تهران از دست طرفداران دين خارج مى‏شد و «دكتر ارانى»، طرفدار سرسخت ماركسيست‏ها بود و مجلّه‏اى به نام مجلّه‏ى «مردم» پخش مى‏كرد. او مرد خطرناك و سرسختى بود. شما اسمى از او مى‏شنويد؛ جزوه‏هايى از آن مجلّه در پيش من هست ولى همه‏اش نيست. مرحوم «علّامه» همه‏شان را داشتند زيرا به خدمت ايشان مى‏دادند دكتر ارانى در آن مجّله، مردم را با بيانات مختلف گمراه مى‏كرد. اين كه مطالب ماركسيستى علمى است و دنيا دنياى پيشرفت و علم است و با اين جنجال‏ها و دروغ‏ها وجود خدا را انكار مى‏كرد و اشكالاتى مى‏نمود. اين دانشجويان هم در رشته‏ى خود چيزى مى‏دانند؛ ولى در رشته‏هاى ديگر وارد نيستند و در نتيجه، دانشگاه تهران را سخت به تزلزل انداخته بود، دكتر ارانى آمد به تهران از آنجا به قم آمد، ارانى وقتى به قم آمد درخواست ملاقات با علّامه طباطبايى كرد، به خدمت ايشان رفته بود و گفته بود، من براى وجود خدا دليل مى‏خواهم. همين مطلبى را كه من به صورت علمى و كلّى به خدمت شما عرض كردم مال خود علّامه است و بايد حق را به صاحب حق ادا كرد(خداوند آن بزرگوار را با پيامبر اسلام(ص) محشور كند). مرحوم علّامه همين مطلب را مطرح كردند كه بنده نيز آن‏جا بودم به ارانى گفت: «شما واقعاً اثبات وجود خدا را مى‏پرسى؟»

 ارانى جواب دارد: بله من واقعاً اثبات وجود خدارا مى‏پرسم.

 علّامه فرمود: شكى نداريد كه «شما» مى‏پرسيد؟

 ارانى گفت: نه هيچ شكّى ندارم و من از جناب عالى مى‏پرسم.

 علّامه فرمود: آيا شكّ ندارى كه از من مى‏پرسى؟

 دكتر ارانى جواب داد: نه خير، و او هم چنان مبهوت مانده بود كه اين سؤالات چى هست.

 علّامه فرمود: شما در كجا هستيد؟

 دكتر ارانى جواب داد: من در قم هستم، واقعاً! بله.

 علّامه فرمودند: الآن كجا هستيد؟

 ارانى گفت: در منزل شما.

 علّامه فرمودند: واقعاً در منزل ما هستيد؟

 ارانى گفت: بلى.

 مرحوم علّامه از اين نوع واقعيّت‏ها از او پرسيد، يك مرتبه بر او گفت: آيا واقعيّت را بدون اين قيود و حدود «واقعيّت من»، «واقعيّت خانه»، «واقعيّت قم» قبول داريد يا نه. دكتر ارانى با اين مقدّمات در تله افتاد زيرا اگر قبلاً فكر كرده بود انكار مى‏كرد و لذا گفت: بله من اصل واقعيّت را قبول دارم. علّامه فرمودند: ما به همان اصل واقعيّت «خدا» مى‏گوييم واقعيّت بى مرز، بى‏حد، واقعيّت مطلق و واقعيّت حاكم بر واقعيّت‏هاى اين جهان همان خداست.

 آقايان عزيز، به خداى عالم، دكتر ارانى مثل ستون خشك شد، آن مردى كه سر و صدا داشت و مملكت را به لرزه انداخته بود و علماى تهران گريه كنان به مرحوم بروجردى نامه نوشته بودند كه دواى اين درد را چاره كنيد و ما در دست اين مرد عاجز مانده‏ايم؛ اين چنين مردى در مقابل اين بيان ساده‏ى مرحوم علّامه مثل چوب خشك شد، گفت: حضرت آقا من فكر مى‏كنم شايد اشكالاتى دارم، برمى گردم. همان برمى گردم شد كه از منزل آقا و از قم رفت و ديگر برنگشت. تا بعدها ورق سياست برگشت و ايشان از ايران فرار كردند.

 اين برهانى كه عرض كردم، از يك نظر امر طبيعى، راحت و دركش آسان است؛ ولى از يك نظر ديگر مقدارى دقيق مى‏باشد. آن‏چه كه مّهم است مطلب را بايد فهميد. اگر به عرض من توجه كرده باشيد اعتقاد به اصل واقعيّت همان اعتقاد به وجود خداوند است و انكار اصل واقعيّت برگشتن به سوفسطى‏گرى و مكتب شكّاكان است. پس مى‏شود از اين راه خدا را فهميد. اين واقعيّت، آثارى و خواصّى دارد و فعلاً ما در آن آثار كارى نداريم. در اصل عقيده‏ى ما به اصل واقعيّت است. اين جزء نظريات عقل انسان است و عقل انسان اين مطلب را به طور قطع ادراك مى‏كند و در او شكّى هم ندارد. اين مطلب را مرحوم صدرالمتألهين در اسفار مطرح كرده است؛ ولى نه به بيان ساده عاميانه كه بنده عرض كردم. بيان اين مطالب از بنده بود؛ ولى مرحوم علّامه طباطبائى اصل مطلب را با يك بيان ديگر در «نهايه الحكمه» مطرح كرده‏اند. مرحوم حاجى سبزوارى همين را با بيان ديگرى در كتاب حكمت خود، «منظومه‏ى سبزوارى» نقل كرده‏اند. اين بيانات با هم اختلافاتى دارند، ولى واقعيّت مسئله اين بود كه بنده اين را به طور چكيده و به قدر امكان و ساده و عاميانه بيان كردم. اين يك راه بود براى اثبات وجود خدا كه عبارت است از اصل واقعيّت. حالا اين واقعيّت بايد همه‏ى واقعيّت هارا دارا باشد؛ زيرا واقعيّت نامحدود است. آيا چيز نامحدود، مى‏شود دو تا باشد؟ بعداً توضيح خواهم داد كه هر نامحدود يكى هست. پس اين واقعيّت هم يكى است و ماتوحيد را هم از اين راه اثبات خواهيم كرد. اين واقعيّت همه‏ى واقعيّت هارا دارد. اگر علم واقعيّت دارد، پس آن‏جا هست. پس آن واقعيّت عين علم هست. حيات، واقعيّت دارد پس از آن‏جا ترشّح كرده است. آيا قدرت واقعيّت دارد؟ بله، پس از آن‏جا ترشّح كرده است. خلاصه‏ى اثبات اسماء و صفات ذاتى و غير ذاتى از اين راه براى ما آسان است كه بعدها براى شما عرض خواهم كرد.

 

برای مطالعه کامل مطالب ، به متن کتاب توحیدبه ضمیمه محبت الهی (مرحوم حضرت آیت الله صائنی ره) مراجعه شود .

 



[1] - ديوان حاجى ميرزا حبيب خراسانى، صفحه 143 

[2] - سوره‏ى آل عمران، آيه‏ى 18

[3] - مفاتيح الجنان، دعاى عرفه.

[4] - سوره‏ى بقره، آيه‏ى 269

[5] - نهج البلاغه خطبه‏ى يك

[6] - سوره‏ى زمر، آيه‏ى 62

جستجوی پیشرفته

اوقات شرعی



آمار بازدید

امروز
دیروز
بازدید این هفته
بازدید آخرین هفته
بازدید این ماه
بازدید ماه گذشته
کل بازدید
3001
2393
7706
9838
38497
46115
2767197

پیش بینی بازدید امروز
4944


IP شما:18.218.127.141